أنارستان

أنارستان
بایگانی

۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

 

 

مثلا شاید یکی از غمناک انگیز ترین جای مشکلات این باشه که اقوام تلاش میکنن برای حلش پا پیش بذارن..

از این جا به بعد دیگه مشکلت فقط مشکل نیست بلکه نقطه ضعف سوپراستراتژیکت به حساب میاد..

 

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۸
أنارستان

دعوت شدم به جلسات مباحثه مسائل زنان برای راهنمایی و جهت دهی به پیش زمینه های مطالبه گری در این حوزه

 

الان دو هفته است دارم تلاش میکنم که اثبات کنم پخت غذا توسط زنان در شرایط استحاضه و ... مکروه نیست! برای چه کسی؟ عزیزان حوزه علمیه ...

 

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۷
أنارستان

دارم یواشکی در تاریکی خانه راه میروم. این ساعت خاموشی است. به طلب یک لیوان چایی (چای) که از بعدازظهر دم گذاشته ام که الان باید حسابی گس شده باشد.

 

روی پنجه آرام، تا کسی را بیدار نکنم، خاموشی و نورهای کوتاه و بلند محو شب را دوست دارم، از لذت سکوت و نرمی شب تنم مور مور میشود با خدا حرف میزنم و در دلم شکر میکنم خوشی این لحظه را...پایم روی یکی از موزاییک های لق دم آشپزخانه میرود و صدایش توی هال میپیچد، انگار وسط دعا کسی با آرنج به پهلویم زده باشد... خنده ام میگیرد. لحنم را ارزیابی میکنم...من چرا با این لحن دعا میکنم؟! چیزی بدی در لحنم هست که دوستش ندارم..یک جوری است، مثل دراز کردن پا جلوی بزرگترها که دیگر عادت شده...

 

رسیده ام به سماور، استکان را زیر باریکه آبجوش میگیرم طوری که صدای ریختن آب به گوش نرسد و آرام از کناره استکان سر بخورد...برمیگردم توی ذهنم و به لحن دعاهایم و حرف زدنم با خدا فکر میکنم. اصلا این مدل حرف زدن از کجا آمده؟! قاعده اش چیست و چقدر عجیب است که سبک حرف زدن در نوع رابطه و احساس من دخیل است...انگار یک قطعه عظیم از ناخودآگاه را کشف کرده باشم لحظاتی همانطور مبهوت در تاریکی آشپزخانه کنار شیرسماور می ایستم...شاید هم سرجایم روی پنجه تاب میخورم و اندکی عقب و جلومیروم ..

 

متن ها، کتاب ها، محاوره ها، فیلم ها...تمام گفته ها از جلوی چشمم به سرعت نور رد میشوند گفتار من برآیندی از همه ی آنهاست، علی الخصوص برجسته ترینشان در ذهنم و برجسته ترین آنی است که به آن بیشتر علاقه مندم و علاقه از طبع منست و طبع من؟!

 

قسمت های متکبرانه را تشخیص میدهم، دیالوگ ها و کاراکترهایی را میپسندم که حرفی برای گفتن دارند و پز دادنی هرچند در لفافه دستمایه آنهاست، سبک بیانم و زبان ذهنم ناخودآگاه از آن چاشنی گرفته و زبان دعایم هم نقشی دارد احتمالا...چقدر عجیب...

 

یکبار دیگر ادبیات جاری جهان (آن قسمتی را که من دیده ام) مرور میکنم...چه ملغمه ی عجیبی است..

 

چرا تا به حال این وجه و نما را ندیده بودم

 

چقدر سخن بر وجود ما اثرگذار است؟!..

 

(قادر به پایان بندی تصور در قالب متن نیستم)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۴۳
أنارستان

 

 

در حشر، کار تشنه دیدار مشکل است

ورنه برای تشنه لبان سلسبیل هست

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۴۱
أنارستان

خب قصه از اونجا شروع شد که بچه ها تصمیم گرفتن منو خوشحال و سورپرایز کنن...و

 

یکساعتی رانندگی کردن و رسیدیم به

 

اتاق فرار

 

تا اون لحظه ایی که از در اصلی رد نشدیم و چراغ ها خاموش نشد باور نکردم که دارن اینکارو با من میکنن..!!

 

بعد از اون اکیپ دوستان بودن

 

یه اتاق فرار

 

و منی که اینقدر جیغ میزنه که حتی آکتورهای اتاق فرارم ازش فراری ان ...

 

از یه جایی به بعد روسریم رو توی صورتم کشیدم و بدون اینکه اطراف رو ببینم همراه بقیه از این اتاق به اون اتاق رفتم..

 

ولی خب این ترفندم جوابگو نبود، آخر بازی اپراتور زنگ زد و خطاب به من گفت باید تمام مسیرو برگردی و فلان شیء رو برداری...

 

اینکه چیکار کردم و چطور رفتم و برگشتم بماند

 

یادمه یه جاهایی ندای درونم میگفت وانمود کن که غش کردی. حقیقتا اینقدر فشار روانی حس میکردم که خیلی سخت نبود وارد فاز بیهوشی بشم..فقط از ترس اینکه مبادا همه ی اون موجودات نزدیکم بشن که ببینن چم شده دور این فکر رو خط کشیدم

 

یادمه توی اتاق آخری خطاب به اون موجود کریه با لباس بلند سیاه میگفتم، آخه چرا اینکارو میکنی؟ خدارو خوش میاد؟!!!

 

احتمالا طرف پشت ماسک روده بر شده....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۷
أنارستان

 

 

امروز از سرکار که برگشتم سرم رو روی پای ته تغاری گذاشتم و با همون لحنی که دامبلدور به هری التماس میکنه دیگه از اون نوشیدنی شوم وسط دریاچه به حلقش نریزه، خواهش کردم که دیگه نذاره من به اون کلینیک کذایی برگردم.. در نهایت هر دو میدونیم که چاره ایی جز به پایان بردن پیمانه ها نیست...

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۴
أنارستان

 

(از سری کامنت های خصوصی که بدون آدرس دریافت میکنم):

امروز داشتم یه ویدیو میدیدم از اثر مومنتوم یا تکانه خطی. به این معنی که رفتار کوچک ما می‌تونه اثرات بزرگی روی جهان بذاره. توی اون ویدیو یه دومینو از 13 قطعه تشکیل شده بود. اولین قطعه که کوچکترین قطعه بود حدود 50 گرم بود. رد و 13همین قطعه 50 کیلوگرم(هر قطعه ۱۵ برابر قطعه قبلی) . در نهایت یه قطعه 50 گرمی یه قطعه 50 کیلویی رو انداخت.
بنویسین. گرچه من گاهی میام اینجا فک می‌کنم شما کمی افراطی هستین اما شما خوب می‌نویسین. نوشته‌های شما می‌تونن اون قطعه 50 گرمی باشن

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۸
أنارستان

جمعه قبل همین ساعت ها از محضر بیرون آمدیم و داماد شاد قصه، ما را به بستنی دستگاهی مهمان کرد...صبرش نکشید که به رستوران برسیم، همانجا در یکی از کوچه پس کوچه های قم کاممان را شیرین کرد...شیرینی که باید غم این چند سال را میشست و با خود میبرد.

چند سالی که حتی جرئت نمیکنم برای کسی شرح دهم چنان که ناباورانه است و بعید حتی برای ذهن خودم که طی این سختی ها گاهی کنار کشیدم و دست در گوش کردم که نبینم غم دوست و سختی مسیرش را....

چند روزی که مهمانشان بودم نه دلم می آمد چیزی بخورم نه کاری انجام دهم. دوست داشتم کنار هم بنشینیم، حتی اگر حرفی برای گفتن نباشد...

مینشستیم تا اذان صبح با سکوت و سخن افکارمان را گره میزدیم...

شرایط عجیبی بود، هنوز هم هست.

ادراکم از ابعاد زندگی بازهم دستخوش تغییر شده و دوباره به این فکر میکنم این مسیر پر پیچ و خم تا کجا و تا کی میتواند ادامه داشته باشد...

گاهی فکر میکنم تمام این اتفاقات بازی از پیش تعیین شده اییست که در نقطه ایی با دستور کات کارگردان به خود می آیم و بر پیشانی دست میکوبم که ای داد فریب خوردم..

گاهی هم که به واقعی بودن رخدادها فکر میکنم و از خودم سوال میکنم آیا این حجم از شگفتی طبیعیست یا خاص این دوره ی زمانی یا ناشی از پیچیدگی ها ذهنی در دیدن مسائل است...

 

 

در تمام این حالت ها به نتیجه ی خاصی نمیرسم، معادله های حل نشدنی با مجهول های چندگانه که هر چقدر جلوتر میروم بر تعدادشان اضافه میشود. گاهی یک معادله بی پاسخ خودش مجهول معادله دیگری است...

 

..............................

پ.ن: مطلب مربوط به عقد دوست عزیزم و همسر محترمشان است.

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۳۸
أنارستان