أنارستان

أنارستان
بایگانی

۲۱ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

 

 

الإمامُ الحسینُ علیه السلام : إنَّ الناسَ عَبیدُ الدُّنیا و الدِّینُ لَعقٌ على ألسِنَتِهِم یَحوطُونَهُ ما دَرَّت مَعائشُهُم ، فإذا مُحِّصُوا بالبلاءِ قَلَّ الدَّیّانُونَ .

امام حسین علیه السلام : همانا مردمان بنده دنیایند و دین لقلقه زبان آنهاست و هر جا منافعشان [به وسیله دین ]بیشتر تأمین شود زبان مى چرخانند و چون به بلا آزموده شوند آنگاه دین داران اندکند

 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۲ ، ۱۴:۱۷
أنارستان

 

میدونید من فکر میکنم به اینکه اسم شما در زندگی من از بسیاری تاثیرگذارتر بوده..

هر چقدر به زوایای زندگی ساده خودم نگاه میکنم که پررنگ تر از اسم شما چیزی باشه کمتر به نتیجه میرسم...

 

انسان های غیرمعنا گرا گاهی به من لطف میکنن و با تحقیر و پرسش، حقیقت اسم و اسامی روشن رو زیر سوال میبرن یا انکار میکنن...

و ذهن من اینطور جواب میده که شی لاموجود نیازی به انکار نداره.

و گاهی در اوج خستگی ها و دردهای جسمی و روحی ذهنم با خودش میگه اگر هیچ چیز در این دنیا نباشه و همه چیز یک توهم و توده ایی دوده ی معلق.. و تاریخ تنها داستان سرایی اذهان ناپایدار باشه باز هم این داستان و این روایت ها از همه چیز برای من زیباتر و ارزشمند تره.

 

چه کنم که من در محیط انکار آفتاب رشد کردم و عمده ایی از دلایلم، برهان خلفه.

 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۲ ، ۱۵:۱۹
أنارستان

خیلی وقت ها دلم میخواد بیام اینجا و از تجربیات شخصیم در ارتباط با دین و مذهب براتون بنویسم، گاهی حتی مینویسم اما در پیشنویس ها ذخیره میکنم و با خودم میگم هر کسی تصورات خودش رو داره و قطعا با یکی دو مطلب نمیشه مفاهیم و تجربیات زیسته رو به وضوح منتقل کرد و سوء برداشت های زیادی پیش میاد و کلا منصرف میشم ...

مخصوصا وقتی بازخورد ها و تصورات افراد در قالب کامنت رو میبینم بیشتر به نارسا بودن مجازی در انتقال عواطف، احساسات و تجربیات  پی میبرم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۲ ، ۰۰:۴۷
أنارستان

ضعف ناشی از بیماری امروز چنان مستولی شده بود که همین یکی دو خیابان کوچک محله را به سختی گز کردم تا ساعتی با فاطمه صحبت کنم. برگشتنی اسنپ گرفتم که چند جان ذخیره برای فردای اول محرم و عزاداری نگهدارم.

کوییک سفید که آمد بار و بندیلم را با کمک فاطمه صندلی عقب گذاشتم و به پسرک راننده با سر و تیپ شروین طور سلام علیکم غلیظی تحویل دادم...

هنوز پا را روی گاز فشار نداده بود که تذکر داد میشه لطفا آنلاین پرداخت نکنید؟

گفتم ترجیح خودمم پرداخت نقدیه..

ماشین شروع به حرکت کرد و پلی یک به یک آهنگ ها با کوبش بلند، به تاریکی مناظر شهر چشم دوختم و با عوض شدن هر ترک لبخند ریز به انضمام استغفرالله درون ذهنم مینشست، بعضی ها را رد میکرد مغزم خطاب به راننده اعتراض کرد: داداش حداقل انگلیسی ها رو بذار که ما هم اندکی فیض ببریم از فارسی ها که آبی گرم نمیشه...

چشمامو بستم و در خیالات غرق شدم اینبار قهقهه ذهنی آواز در داد: چشماتو ببند تا بگم ..!

دوباره به مناظر تاریک و جلوه های تکراری ساختمان های آشنا خیره شدم.

متن یکی از آهنگ ها توجهم را جلب کرد زبان حال دختری که از خستگی و در و دیوار سرد شهر قصد  خداحافظی از معشوق خود را داشت، در حال بررسی زیر و بم لایه های صوتی صدای دختر بودم که چند بند بعدی را پسر داستان شروع به قرائت کرد..احسنت به این سلیقه!

پسر داستان از بیوفایی دختر شکوه میکرد که چرا با آن همه قول و قرار رهایش کرده و رفته و او که از تاریکی میترسید و تنها خوابش نمیبرد(....نعوذبالله اینکه دارد مثبت ۱۸ میشود، مغزلغزان و شنگول هم به اعتراض هوووو کشید که این چه وعضشه!!!...)چطور  الان در آغوش خاک خوابیده و دنیا چه بیوفاست که محبوبش را اخیرا کف خیابان با گلوله ایی از او گرفته...بح! 

مغزم دوباره وارد فاز طنز رضاعطاران طور شد و همچنان که آبمیوه را خرت خرت از نی میمکید منبر رفت که تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود...

دیگه اساسی خنده م گرفته بود و داشتم فکر میکردم که راننده عمدا از روی بعضی آهنگ ها میپرد و روی بلواطورها مکث میکند یا نه این دست راننده نیست و دست تقدیر است که ضبط را هی انگولک میکند..حین همین مکالمات ذهنی سر کوچه رسیدیم.

گفتم آقا زحمت نکشید همینجا توقف کنید، خیلی متشکرم. کرایه را تحویل دادم.

آمدم در را باز کنم که راننده با لحن کشدار گفت : فقط________ برگشتم و توی آینه جلو نگاه کردم و منتظر اتمام مد طا! 

حاشا که مرحوم مغفور عبدالباسط هم اینقدر میتوانست طا را بکشد. اصلا طا از دست حروفی است که قابلیت کشش ندارد!

زل زد توی چشمم  و تعلیق فضا را زیاد کرد ....قیافه ذهنم چیزی شبیه میم کلویی قبل از رفتن به دیزنی لند ...

بنده خدا خیلی تلاش کرد با مکث و تعلیق صحنه رو عمق ببخشه اما فراموش کرده بود که کلینت ایستوود خیلی وقته بازنشسته شده

...

دید اثر نداره ظاهرا از در برادری وارد شد و گفت فقط اگه ممکنه اون گزینه لغو سفر رو برای داداشت بزن!

...

البته که ما لرهای بالاگریوه به استایل های شروین طور برادر نمیگوییم و آتئیست ترین عنصر فامیل هم در صورت مشاهده چنین شواهدی در شجره نامه فامیلی، به سرعت قیچی هرس به دست میگیره

....

اما چون دست از پاخطا نکردی یک امتیاز مثبت!

با احترام جواب دادم متاسفم لغو سفر نمیزنم.

در کسری از ثانیه تعلیق آلفرد هیچکاکی و دست برادری محو شد و به فرم بچه هایی شاکی از نخریدن اسباب بازی کنترلی برگشت و با جیغ جیغ کشیده ای گفت اونوقت چرااااا؟

من 🙄

عرض کردم که متاسفم نمیزنم.

کله اش را به سمت پنجره راننده تاب داد و چندطره موی سه سانتی متری جنبشی کرد و به حالت قهر گفت باعشه!

و باز هم من 🙄🙄

در حالی که باور نمیکردم که روزی شاهد تیاتر پنج دقیقه ایی چندلایه از انواع گرایشات جنسیتی در عقب یک کوییک سفید باشم .. توی دلم گفتم عمو این مرحله قهرکردن واسه گیس گلابتون هم قفله!

 این همه زن زندگی آزادی پلی کردی حالا من اختیار یدونه کلیک گزینه اسنپ رو ندارم؟!

مذهبت رو شکر..

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۲ ، ۲۲:۴۳
أنارستان

-جلسه اول-

آقا پسری که به تازگی پذیرش کردیم درگیر اتیسم یا شبه اتیسمه

شرح حال مختصری از خانواده میگیرم و فرزندان قبلی.

دختر بزرگ خانواده نوجوان و هوش خوبی داره

مادر و پدر هم رفتار مناسبی دارن و با مقوله ی فرزند پروری آشنان

از مادر میپرسم علت درگیری فرزندتون و اضطراب زیادش چیه؟

کمی فکر میکنه و میگه نمیدونم خانم، شاید به این خاطر که ایام بارداری شدیدا اضطراب داشتم.

علت رو جویا میشم..

توضیح میدن که زمان بارداری بخاطر نبود همسرشون و نگرانی از دست دادنشون دائما در اضطراب بودن.

کنجکاوی میکنم و میپرسم مگه کجا بودن؟

جواب میدن که سوریه.

 

-جلسه پنجم-

از مادر میپرسم که فرزند گاهی دچار حمله هراس میشه. شما همچنان اضطراب دارید ؟ و این نگرانیتون رو کودک میبینه؟

چند لحظه ایی سکوت میکنه ... من نه دیگه، من مشکلی ندارم اما پدرش اضطراب داره. 

تعجب میکنم!

پدر چرا؟

لبخند شرمگینانه ایی روی لب مادر نقش میبنده، از وقتی از جنگ برگشته دائم مضطربه و فکر میکنه قراره کسی ما رو ازش بگیره، وقتایی که بیرون میریم فکر میکنه کسی میخواد مارو بدزده..

قیافه چهارشونه و محکم پدر که هر روز در سالن انتظار منتظر برگشت خانواده ش از جلسه درمانی هست رو توی ذهنم مرور میکنم. باورم نمیشه اون مرد با این همه اضطراب دست به گریبان باشه...

 

 

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۰۲ ، ۰۹:۵۱
أنارستان

 

فکر کنم کرونا گرفتم 

از یک طرف خوشحالم برای استراحت اجباری یک هفته ایی

از سمت دیگه نگران مراجعین و کنسل کردن جلسات

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۲ ، ۰۸:۵۶
أنارستان

 

 

امام سجاد علیه السلام در قسمت هایی از دعاهاشون مرزبان های بلاد اسلام رو دعا میکنن. خوندن این دعاها از جهاتی برای من دردناکه و از جهاتی به شدت فکرم رو درگیر میکنه.

اول اینکه زمان ایشون حکومتی که وجود داشته خیلی سالم و صالح نبوده..

دوم بحث شهادت پدر بزرگوار و امام قبل از ایشون هست که در اون برهه اتفاق افتاده و اگر مشابه این اتفاق برای نزدیکان ما که معصوم هم نیستیم و ارکان هستی به وجودمون وابستگی نداره رخ بده خدا میدونه که چه میکردیم و از ابتدا تا انتهای خلقت رو به چه چیزها که متهم نمیکردیم (خودم به شخصه)

سوم بحث آزارهایی هست که ایشون متحمل میشدن و مشقات و نگرانی هایی که در اون جامعه رخ میداده...

 

با این وجود چطور میشه که امام علیه السلام مرزداران رو دعا میکنن؟!

توضیح خیلی ساده ایی که به ذهن کوچیک من میرسه عدالت داشتن امام و اندازه نگه داشتن ایشون ، اینکه ضرورت و فایده هر چیزی رو در جای خودش میدیدن و نسبت های عالم رو به درستی میسنجیدن....

 

خب تعریف و تحلیل این دست مسائل از زبان مثل منی مثال تعاریف و تصورات کودکان از بزرگی خداست..اما همیشه جزو تذکراتی هست که به شدت من رو تحت تاثیر قرار میده و دربرخوردها و روابطم نوعی راهنماست حتی اگه توان الگوبرداری ازش رو نداشته باشم صرف یک خیال شیرین و زیبا در قلبم ماندگاره

 

 

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۰۲ ، ۱۹:۴۳
أنارستان

 

بعضی وقتام هست، اینقدر اتفاقات و افکار، آمد و شد داشتن که میام وبلاگ رو باز میکنم و از خودم میپرسم حالا در مورد چی بنویسم؟!

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۲ ، ۰۱:۱۶
أنارستان

 

 

مادر یکی از بچه ها برام یه دبه بزرگ خیارشور محلی آورد...😃

 

....................

پ.ن: نمیتونم تا خونه مقاومت کنم :-/

 

 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۲ ، ۱۶:۱۱
أنارستان

یکی از بچه های اتیسم یک گلوله تف به قطر ۳ سانتیمتر به مرکزی ترین ناحیه صورتم شلیک کرد...پرتاب اینقدر ناگهانی بود که برخلاف دفعات قبل نتونستم سرم رو بدزدم. دزدیدن سر؟! حتی نتونستم چشمامو ببندم...

حجم سیال اینقدر بالا بود که علاوه بر بینی، دهان، چشم ها، پیشونی و قسمت های دیگه رو پوشش داد..

زیباترین قسمت فرآیند این بود که کل جلسه رو با بوی مطبوع بزاق دهان یک فرد دیگه در حفرات تنفسیم گذروندم و در حالی که در مغزم نقشه های سر به نیست کردن میگ میگ شکل میگرفت به آرامی حروف الفبا رو صدا کشی میکردم....

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۲ ، ۲۰:۰۸
أنارستان