أنارستان

أنارستان
بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

.
.
.

جمعیت به هم ریخت، میرحسین برق آسا پشت سرش را نگاه کرد. چند نفر به سمت جایگاه خیز برداشتند...
پوزخندی به واکنش سخنران زد و دست الی را بیشتر کشید. چند تخته چوپ از وزن افرادی که خود را به روی سن کشانده بودند فروریخته بود. توهم ترور منتفی شد. قیافه سخنران و اطرافیانش خنده دار شده بود. حوصله آن فضا را نداشت. ساختمان دانشگاه را دور زدند و آن پشت روی چمن ها غرق تعریف اطلاعات فوق سری دخترانه شان  شدند.

ساعتی نکشید که میرحسین سوار بر پیکان سفیدی از دانشگاه خارج شد. جمعیت به دنبال پیکان میدوید.مردم با دست هایشان اطراف پیکان را نگهداشته بودند. کسی رو سقف پیکان با مشت دست های متصل را ضربه میزد. صدای خفه ی برخورد مشت آهنین با گوشت انسان آخرین چیزی بود که از میتینگ آن روز در ذهنش ماند. و تعداد بیشماری سوال که نمیتوانست با الی مطرحش کند. یک کلمه کافی بود تا الی تند شود و هزار دو دلیل فضایی برایش علم کند. حوصله جر و بحث را نداشت. حتی اگر مجبور میشد، حاضر بود برگه رای را بدهد الی توی صندوق بیندازد تا اسمش ذیل لیست منفوریات دوست محبوبش نیاید. هیچ چیز بهای دوستی شان نمیشد. الی برایش از خواهر نزدیک تر بود.

حین همین فکر ها به کافی شاپ رسیدند. گوشه دنج موکا خزید و الی به دنبالش. علی آقا صاحب کافه شخصا" برای گرفتن سفارش سر میزشان آمد. اسپرسو و بنانا اسپلیت با تمام جزئیات مد نظر، علی آقا لبخندی زد و سر تکان داد و برگشت به بار وسط کافه اش که از تمیزی برق میزد. دستش را زیر چانه ستون کرد و طبق معمول محو تابلو روی دیوار شد. عکس بزرگی از یک کافه در شهر میلان.

دلش پرمیکشید برای همچو جایی...
میلان، ایتالیا، ونیز چه جاهای محشری برای گذراندن اوقات بودند. مگر خوابش را میدید که یک روز گذارش آنجا بیفتد.



.
.
.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۷ ، ۱۵:۵۶
أنارستان

آنسو


همراه جمعیت جیغ و سوت کشید و دست زد. شعار ها را نمیفهمید اما همچنان کف میزد و شانه به شانه الی میخندید. مهم نبود چخبر است، کنار هم بودنشان اهمیت داشت و آتش سوزاندن های گاه و بیگاه. پسری با رفیق هایش کمی آنطرف تر مشغول کری خواندن بودند، نگاهی به تیپش انداخت و لبخندی زد، نه از این لبخندهای هیز. پیرزنی نزدیکشان با لهجه محلی از پسرک میپرسید که چه شده؟ او هم برای اینکه جواب زن را ندهد خود را به ندانستن زد. آخه مادر شما چطور اومدید توی حیاط دانشگاه؟
پیرزن غرغری کرد گوشه چادری که پایین آن را به کمر بسته بود به دهان برد و لخ لخ کنان به سمت سایه های کنار حیاط رفت. در حال گفتن و خندیدن با الی، دید که مجری تریبون را به میرحسین موسوی داد و خودش کنار کشید. دوباره صدای جیغ و تشویق ... و موسوی سخنرانی اش را شروع کرد. خانمی هم جلو آمد و کنار تریبون ایستاد. از آن فاصله میدید که پسرها به او گل میدهند. زن گل ها را میگرفت و توی دستش بازی میداد. پسرها از گوشه کنار دانشگاه گل های باغچه را با ساقه یا بدون ساقه میکندند و دست آن خانم میدادند.

این کیه دیگه؟ خطاب به الی پرسید و جوابی نیافت بعد هم شروع کرد به کله کشیدن تا بهتر ببیند. زن چادر به سر داشت اما جلو آن را باز گذاشته بود و لباس های رنگی رنگی اش در کمال ناهماهنگی دیده میشدند. بدتر از لباس ها عشوه آمدن زن بود. چرا آنقدر اگزجره؟
در بحر سر و تیپ آن خانم مرموز سیر میکرد که جمعیت با خوشحالی شروع به شعار دادن کردند. نفهمید سخنران چه گفت.. فریادها بالا گرفت و با ضرب دست ها هماهنگ شد : ما دولت سیب زمینی نمیخوایم! ما دولت سیب زمینی نمیخوایم!

  فشار جمعیت بالاتر رفت. دخترها و پسرها با شور شعارمیدادند و هیجان جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. دست الی را کشید تا به سمت چپ  که قدری خلوت تر بود بروند.به سختی از لا به لای تن های متراکم روزنی باز کرد.. دو قدم برنداشته بود که صدای مهیبی از سمت جایگاه برخاست
...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۷ ، ۲۳:۴۷
أنارستان

آنسو

مانتوی سفیدش را برداشت، جین لوله تفنگی را که این اواخر داده بود تنگش کنند را به پا کشید. ماند که شال سرش کند یا نه؟! کمی فکر کرد دیدار رسمی است یا غیر رسمی؟
مداد بل را برداشت و خط چشمش را تیره تر کرد. دستی به ابرو ها کشید و گرچه نیاز نبود قدری  کرم  هم ضمیمه  کرد. کدام کفش را بپوشد؟
کتونی های کرم با حاشیه سفید . کیف کتان همجنس کفش ها...چشمانش توی آینه برق زد. آخرین نگاه را حواله بند ساعت ، کیف و حاشیه کفش هم رنگ انداخت  دلش برای این همه هماهنگی غنج رفت. توی این کج سلیقه بازار سیاه پوشان شهر برای خودش برو بیایی راه انداخته بود. بیخیال نگاه های خیره و دیده های حسود.


                                                                                                                   ***

 

دانشگاه که رسید حسابی شلوغ شده بود. به زور خودش را توی جمعیت چپاند تا الی را پیدا کند. تا شروع مراسم چند دقیقه ایی فرصت باقی بود. بین آن جمعیت با مانتو های تیره توی چشم می آمد. حتی دخترهایی با هفت قلم آرایش و مقنعه تا پس کله عقب رفته هم  با غیض نگاهش میکردند. با خودش گفت : اینها که براشون حجا مجاب مهم نیست چرا ی مقدار روشن نمیپوشن؟!

الی را پیدا کرد و نیم نگاهی سمت جمعیت پسرها انداخت. الی سریع گرای نقطه ایی خاص را داد کامل که برگشت خروش جمعیت هوا رفت. میرحسین موسوی پا روی سن گذاشت.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۷ ، ۱۷:۰۰
أنارستان

مدتیه دچار حالت هر چی نوشتم به درد نمیخوره و بی مایه ست...شده ام!
علاجی برای این درد میشناسید؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۷ ، ۱۷:۲۷
أنارستان