أنارستان

أنارستان
بایگانی

۲۱ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است



سیستمی که غرب برای زندگی چیده:

زن ها آزاد باشن = بیرون کار کنن
مردها بشینن توی خونه بچه بزرگ کنن و کار گیرشون نیاد..

خو الان چه فرقی کرد؟؟!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۶ ، ۱۸:۲۰
أنارستان


ساعتی نشستن و خیره بودن به خطوط سنگی در دامنه  کوه،



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۶ ، ۲۰:۲۸
أنارستان


من نشسته ام،
آقا و خانم معلول هم رو به رویم.

شوهر به حرف هایم گوش میدهد و میگوید درمان که افاقه نکرد، از خدا میخواهم یا مرا بکشد یا او را!
زن واکنش خاصی نشان نمیدهد.

به اندازه یک کوه مجموعه ایی از عواطف مختلف را قورت میدهم تا دوباره دانسته ها را تکرار کنم و ناامیدی را از دوش خانواده بردارم؟؟!

نه! اصلا" چنین کاری نمیتوانم بکنم...

قدری شکر در خلیج اندوه مرد میریزم با پس زمینه فکری کاچی به از هیچی!!


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۶ ، ۱۸:۰۰
أنارستان


با اولین حقوقم یک قناری میخرم و قفسش را آویزان میکنم نزدیک تخت،
تا اینقدر ننویسم و کمی حرف بزنم،
آنقدر توی سرم حرف زدم که عنقریب منفجر خواهد شد.
کلام و صوت را از یاد برده ام، گاهی توی ریکوردر حرف میزنم و بعدا" گوش میکنم، اما ریکوردر قابلیت واکنش و ادای صوت ندارد، تمام احساس آدم را توی معده ی پر از سیم و خازنش هضم میکند.
یک قناری زردرنگ نرمالو بهتر است.
چند سال دیگر تا سکوت ابدی بیشتر فاصله ندارم، باید کمی هم سخن بگویم تا مجنون نشده ام...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۳
أنارستان


تکه پاره های قلبم، آرام باش و دل به حادثه بده، اینجا همیشه کسی برای دلتنگی ات دعا میکند..

و ببخش که بیش از این از دستش ساخته نیست

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۲۱:۴۱
أنارستان



برای یک ارتباط گیری دو سال شبانه روز کار میکرد و از وقتش مایه میگذاشت. ده ها نفر دوست و آشنا را بسیج کرده بود جهت اعتماد سازی در فضای کارش حضور داشته باشند. از همه چیز خرج میکرد. خواه سنگ مضجع شریف سیدالشهدا باشد خواه خاطره خون های به زمین ریخته ی همسنگرانش...
همه را به خط، آماده نگاه داشته بود برای رسیدن به هدف نهایی.
من اینطور تحلیل میکنم که دو هدف داشت،
جلب توجه عمومی برای تمام افرادی که میشناخت.
جلب توجه خاص برای سیر کردن در عوالم عاطفی جنس لطیف!





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۷:۳۶
أنارستان



 خیلی سفر خوبی بود. هزینه رفت و برگشت را هم تسویه میکنند.!! دم آمدن هم سه بسته سوغات اصفهان تقدیممان نمودند.

ما هم تا خرخره خوردیم و تا فیهاخالدونمان لذت بردیم و اصلا" فکرمان نبود که ماهانه ی معلولین تحت پوشش بهزیستی 50 هزارتومان است و خیلی هاشان نان خالی در خانه شان نیست و شام یک شب ما اقلا" 200 تومان آب خورد، نفری!

                                                                                      *

سر میز شام حین گوش دادن به موسیقی زنده و محو زیر و بم های حنجره پسرک خوش قد و قامت خواننده و تمجیدهایش از مسئولین کشوری و استانی بهزیستی، به اطراف نگاه کرده و چهره ی همکارانم از سایر استان ها را سی تی اسکن وار کاویدم.
کنار دست چپمان چنگال سالاد و غذا بود و دست راست قاشق غذاخوری، قاشق سوپ خوری و کارد غذا خوری، متعجب بودم که دسر را با چه میل کنم که طعم ویژه پاناکوتا با مزه ی غذا در هم نیامیزد. اکثر همکاران که با این قواعد آشنا نبودند و با همان یکدانه قاشق غذا خوری ته سوپ ، کشک بادمجان و 20 نوع سالاد و لبو و زیتون را یک کله درآوردند، اما من حواسم بود که رسوم غذا خوری فرنگی را مو به مو اجرا کنم مبادا مشمول پوزخند پیشخدمت های رستوران شوم و اصلا"  به خاطرم نیامد که فرضا" خانواده ستایش اشک و خون را با یک قاشق میخورند و فرصت تعویض چنگال غذا و چنگال سالاد را ندارند. پیشخدمت آمد و ظرف تقریبا" دست نخورده ام را توی سطل زباله خالی کرد، نگاه تحسین آمیزی به نحوه ی استفاده از قاشق و چنگال ها انداخت و اندک تعظیمی که نشانگر حرفه ایی بودنش در کار گارسونی بود، ظرف غذا هم متقابلا" به سطل زباله کرنش کرد و من هم برای ادای احترام پشت چشمی نازک و اندکی سرم را خم کردم.

همه آنگونه که شایسته بود شکم هایمان را پر کردیم همکار بغل دستی ام از غذای فوق العاده، من از اصول آداب معاشرت و پیش خدمت هم از کلاس برخورد با مشتری. سطل زباله هم طبق قواعد شکمش را از سبک غذا خوری فرنگی پر کرد و اسم اسراف و دورریز هزینه شد چشم و دل سیری.

همه لبخند به لب داشتند و از اینکه زحماتشان اینگونه پاسخ داده شده بود مست و خرامان روانه بسترهای نرم خواب شدند، بندگانی بودیم که پروردگارمان در بهشت شهوت به خوبی پذیرایمان شده بود اشک شوق خدمت رسانی به دیده داشتیم و معده ای پینه برداشته از سجدگاه همت و کار!

شب کابوس به سراغم آمد، خواب دیدم چهل دزد بغداد بودیم برای خود جامه دوختیم از انبان های غذایی که پشت درب خانه ی ستایش چیده شده بود و ماسک به صورت زدیم و به شیوه ی بالماسکه های غربی رقصیدیم و نرد عشق به وسوسه هایمان باختیم.
من لباس بیخیالی و تکبر بر تن داشتم و ماسک شرافت بر چهره، بقیه را نمیدانم! نتوانستم از پشت ماسک ها چهره ها را تشخیص دهم.
صبحگاهان که برای ادای فریضه برخاستم صدقه ایی برای دفع بلا کنار گذاشته اذکاری به فضای اطرافم فوت کردم که این خیالات شیطانی و اوهام شبانه رخت سفر بربندد. هنگام صبحانه به لطف ان فوت ها چیزی از کابوس دیشب به یادم نمانده بود باید بارم را برای یک روز سرشار از خدمت دیگر میبستم!!



                                                                                                                                                                                  گزارش یک واقعیت با اندکی دخل و تصرف.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۱
أنارستان



سفر باید بروم، آنهم 2 روز!!!

تک و تنها...
از همین الان اشک پشت چشمانم جمع شده و غصه ی ساعات ممتد مسیر نابودم میکند.

اتاق خالی هتل و وسایل غریبه،

ترس دیوارهای نا آشنا..


خدایا جایگاه ابدی و سفر اخر چگونه باید باشد؟!

آنهم بدون دست مهربانی، بدون روی ماهتابی.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۶ ، ۲۲:۴۷
أنارستان


عالم ماده به لحاظ ابعاد محدودیت ندارد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۶ ، ۱۴:۲۷
أنارستان


بنده عرض کردم دوستانی که سوال میپرسن. نگفتم همه ی دوستان!!
ای بابا چرا شاکی میشید :-))

منظورم عزیزانی هست که در رابطه با مسئله ایی سوال پرسیدن و جواب خواستن!!


پ.ن:

دوست عزیز جناب رهگذر، بنده از عبارات عربی و انگلیسی بعنوان طنز در کلام استفاده میکنم. ناراحت نشید :-)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۶ ، ۱۳:۳۲
أنارستان