أنارستان

أنارستان
بایگانی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۲۰
أنارستان

چندبار گره گیسو گشادیم زیر سقف آسمان و 
طلب کردیم بخشش ادامه این مسیر بی آفتاب را...
زمان به همان اندازه که می تازد بی افسار
کند میگذرد
رنجبار...
شعرها رنگ می بازند
نثرها را رخوت خواب عصر زمینگیر کرده
یکبار دیگر طره می گشاییم...
که ما گیسو بلند کردیم به امید آمدن قدومت
نه برای برانگیختن رشک در دل هوس های ناگاه...
این عذاب ممتد زندگی در دل عاداتِ هیچ.
بلا بستان و نعمت بباران

وقت تر شدن موج گیسوها 
به سرشک دیدار کی خواهد رسید؟!....
.
.
.

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

 تا با تو بگویم غم شب های جدایی
_______________________________________________________________
چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۰

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۰۳
أنارستان


اهنگ واتر ملن هری استایلز را گوش میکنم، صدایش آنقدر زیاد است که هیچ نمیشنوم

بین استوری هایی که تند و تند ازشان رد میشوم میرسم به عکس قرآنی که انگار شربت بهارنارنج رویش ریخته باشد...تصویر مات است

زیرنویسش را میخوانم قرآن آغشته به خون شهید باکری

اهنگ...مصحف...خون
کف و خون قاطی میکنم
همه چیز در هم میپیچد

اشک هم به ضیافت ما میپیوندد...

واترملن شوگرهای(تکرار....تکرار....تکرار...)
شیرینی من کجاست؟


یک جمله در ذهنم تایپ میشود...من نباید اینجا باشم.

..

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۳۵
أنارستان

....

۱۳۸۸ افق نگاهم ۱۴۰۰ بود، هیچ تاریخی را بعد از آن تصور نمیکردم . با خود میگفتم مگر میشود به آن زمان رسید ؟ بسیار بعید...بسیار دست نیافتنی...

گفته شده است که تمام دست نیافتنی ها هم طراز همین نسبت اند. فاصله تا آنها عرض باور ماست...
باور متخیل، باور سوار بر اسب...باور پران.....

****
چه میکنم؟ در حال جمع آوری آگاهی از تجربیات روزانه ام. چشیدن، بوییدن و اندازه گرفتن حقیقت در وقایع ساده پیرامونی، روزمره جات.

از دریچه ی یک دانه پاشیدن روی دیوار، درد شبانه ی منتشر، کم و زیاد کردن ادویه ی خورش...کوک های کوچک کارگاه گلدوزی...چه حرف ها، چه حرف ها!...کسی نمیداند در زیر و بم بلوک و آهن و آجر چه ترانه ایی در حال رویش است.

****

چه هنری است که از میان قراضه ها موسیقی ناب استخراج میکند؟!

وَإِنَّ لَکُمْ فِی الْأَنْعَامِ لَعِبْرَةً ۖ نُسْقِیکُمْ مِمَّا فِی بُطُونِهِ مِنْ بَیْنِ فَرْثٍ وَدَمٍ لَبَنًا خَالِصًا سَائِغًا لِلشَّارِبِینَ..
چه هنریست؟؟
یک چرای معلق! چرا از بین دو زشتی زیبایی می آفریند؟

_________________________________________________________________
#روز_اول

.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۲۲
أنارستان

زمانه خونریزست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۴۶
أنارستان

خواستم خیلی ساده تلفن را بردارم و زنگ بزنم و میان اشک و هق هق ماجرای فیلم را برایش تعریف کنم

میخواستم

خیلی ساده اما

نمیشد

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۹ ، ۱۹:۲۷
أنارستان

 

 

به حاج قاسم بگویید برگردد، این همه دوری شوخی اش هم  قشنگ نیست...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۱۲:۳۹
أنارستان

چقدر نوشته های قبلی نخ نما بنظر میرسند. چقدر واژه ها نامتناسب و زمخت اند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۱۲:۳۶
أنارستان

۱۶ آذر بود. مراسم روز دانشجو.
 تالار امام خمینی دانشکده پزشکی.


هنگام ورود کارت میدادند هر نفر یک شماره. مجری برنامه آقای احسان کرمی بود و بچه های انجمن برای مراسم سنگ تمام گذاشته بودند.

آخرهای مراسم مجری اعلام کرد قرار است قرعه کشی  شود بین همین شماره هایی که دستتان است، چند نفر به قید قرعه کمک هزینه سفر پیاده اربعین قسمتشان میشود.
نگاهی به کارتم کردم، من که هیچوقت قرعه کشی در نمی آیم! برنده هم شوم بابا هیچوقت اجازه نمیدهد پیاده کربلا بروم!!

اگر قسمت بود همان سالهای قبل که کلی التماسش کردم میگذاشت.
.

.
مجری شروع به خواندن شماره ها کرد:
موسیقی متن مداحی بود به گمانم

نفر اول شماره ۳۲۵
نفر اول روی سن رفت
نفر دوم ۱۷۱
نفر دوم روی سن رفت
نفر سوم ۵۲
نفر چهارم ۹۶
نفر چهارم روی سن رفت


مجری رو به جمعیت : ۵۲ در سالن نیست؟

اگر نباشد مجبوریم دوباره قرعه کشی کنیم چون شرط حضور در سالن مطرح است....!!

 

همه با تعجب به اطراف نگاه میکردیم. بخت کدام بیخبری بود که از دست میرفت؟

از روی بیحالی نگاهی دوباره به کارتم انداختم و مثل برق گرفته ها از جا جستم!!!

شماره من بود..

از توی جمعیت داد زدند که پیدا شد، چادرم را توی صورتم آوردم که کسی نشناسدم،

از بین ردیف بیشمار صندلی ها ارام آرام به سمت جایگاه رفتم...

انگار  نقطه ای بودم که تمام سالن روی آن متمرکز شده اند و آب میشود.

نگاه ها خیلی برایم مهم نبودند اما

باور اتفاق خارج از تصوراتم بود،

از میان صندلی ها بیرون آمدم، ایستادم، پاهایم میلرزید....تا آن زمان تجربه اش نکرده بودم.

پاهایم را انگار از جنس آنتن عقب پیکان ساخته بودند با هر تکان خودشان این سو و آنسو میرفتند، نتوانستم راه بروم دست از دیوار سالن گرفتم و آرام پیش رفتم تا لرزش ها قدری آرام بگیرد...میترسیدم قبل از اینکه برسم اسمم را خط بزنند و من بدون پا جلو میرفتم

 

 

شاید با سر....

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۹ ، ۱۹:۴۲
أنارستان

 

رفته بودم جلسه پیرامون مبحث تربیت. صامت نشسته بودم و منتظر بیانات اعضای با سابقه تر از خودم. تازه وارد بودم و هنوز شناخت دقیقی از افراد، موقعیت ها و سبک کارشان نداشتم. به زبان ساده تر نمیدانستم چند مرده حلاجند. البته چیزی که در ظاهر مینمایاندند توان و قوت استادی بود و من خود را شاگرد نوپایی در این عرصه میدیدم.

 

قدری گذشت و پس از صرف تنقلات، استاد بزرگ اساتید جمع، شروع به صحبت کرد. چند فکت تربیتی بیان نمود و دو سه آیه تفسیر قرآن و بیاناتی از علامه جوادی که همه از دم غلط بودند...

 

توی آبدارخانه بودم با تعجب به در و گوهری های استاد و تایید ربات وار سایر اساتید مینگریستم! سعی کردم به ملایمت و بدون اینکه به کسی بربخورد تذکرات ظریفی بدهم که با چشم غره ها و لب گزیدن ها مواجه شدم. کوچکترین فرد جمع بودم و حتما اصلاح غلط ها از جانب چون منی گناهی نابخشودنی به شمار می آمد. یاد داستان شهر دیوانگان و خوردن آب باران افتادم...لبخندی زدم و چای داغ را سر کشیدم.

 

 

 

 

 شرح جلسه ی  یکی از مهمترین نقاط فرهنگی شهرمان ..که عمیقا در ذهن من ماندگار شد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۱۶
أنارستان