أنارستان

أنارستان
بایگانی

خواستم خیلی ساده تلفن را بردارم و زنگ بزنم و میان اشک و هق هق ماجرای فیلم را برایش تعریف کنم

میخواستم

خیلی ساده اما

نمیشد

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۹ ، ۱۹:۲۷
أنارستان

 

 

به حاج قاسم بگویید برگردد، این همه دوری شوخی اش هم  قشنگ نیست...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۱۲:۳۹
أنارستان

چقدر نوشته های قبلی نخ نما بنظر میرسند. چقدر واژه ها نامتناسب و زمخت اند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۱۲:۳۶
أنارستان

۱۶ آذر بود. مراسم روز دانشجو.
 تالار امام خمینی دانشکده پزشکی.


هنگام ورود کارت میدادند هر نفر یک شماره. مجری برنامه آقای احسان کرمی بود و بچه های انجمن برای مراسم سنگ تمام گذاشته بودند.

آخرهای مراسم مجری اعلام کرد قرار است قرعه کشی  شود بین همین شماره هایی که دستتان است، چند نفر به قید قرعه کمک هزینه سفر پیاده اربعین قسمتشان میشود.
نگاهی به کارتم کردم، من که هیچوقت قرعه کشی در نمی آیم! برنده هم شوم بابا هیچوقت اجازه نمیدهد پیاده کربلا بروم!!

اگر قسمت بود همان سالهای قبل که کلی التماسش کردم میگذاشت.
.

.
مجری شروع به خواندن شماره ها کرد:
موسیقی متن مداحی بود به گمانم

نفر اول شماره ۳۲۵
نفر اول روی سن رفت
نفر دوم ۱۷۱
نفر دوم روی سن رفت
نفر سوم ۵۲
نفر چهارم ۹۶
نفر چهارم روی سن رفت


مجری رو به جمعیت : ۵۲ در سالن نیست؟

اگر نباشد مجبوریم دوباره قرعه کشی کنیم چون شرط حضور در سالن مطرح است....!!

 

همه با تعجب به اطراف نگاه میکردیم. بخت کدام بیخبری بود که از دست میرفت؟

از روی بیحالی نگاهی دوباره به کارتم انداختم و مثل برق گرفته ها از جا جستم!!!

شماره من بود..

از توی جمعیت داد زدند که پیدا شد، چادرم را توی صورتم آوردم که کسی نشناسدم،

از بین ردیف بیشمار صندلی ها ارام آرام به سمت جایگاه رفتم...

انگار  نقطه ای بودم که تمام سالن روی آن متمرکز شده اند و آب میشود.

نگاه ها خیلی برایم مهم نبودند اما

باور اتفاق خارج از تصوراتم بود،

از میان صندلی ها بیرون آمدم، ایستادم، پاهایم میلرزید....تا آن زمان تجربه اش نکرده بودم.

پاهایم را انگار از جنس آنتن عقب پیکان ساخته بودند با هر تکان خودشان این سو و آنسو میرفتند، نتوانستم راه بروم دست از دیوار سالن گرفتم و آرام پیش رفتم تا لرزش ها قدری آرام بگیرد...میترسیدم قبل از اینکه برسم اسمم را خط بزنند و من بدون پا جلو میرفتم

 

 

شاید با سر....

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۹ ، ۱۹:۴۲
أنارستان

 

رفته بودم جلسه پیرامون مبحث تربیت. صامت نشسته بودم و منتظر بیانات اعضای با سابقه تر از خودم. تازه وارد بودم و هنوز شناخت دقیقی از افراد، موقعیت ها و سبک کارشان نداشتم. به زبان ساده تر نمیدانستم چند مرده حلاجند. البته چیزی که در ظاهر مینمایاندند توان و قوت استادی بود و من خود را شاگرد نوپایی در این عرصه میدیدم.

 

قدری گذشت و پس از صرف تنقلات، استاد بزرگ اساتید جمع، شروع به صحبت کرد. چند فکت تربیتی بیان نمود و دو سه آیه تفسیر قرآن و بیاناتی از علامه جوادی که همه از دم غلط بودند...

 

توی آبدارخانه بودم با تعجب به در و گوهری های استاد و تایید ربات وار سایر اساتید مینگریستم! سعی کردم به ملایمت و بدون اینکه به کسی بربخورد تذکرات ظریفی بدهم که با چشم غره ها و لب گزیدن ها مواجه شدم. کوچکترین فرد جمع بودم و حتما اصلاح غلط ها از جانب چون منی گناهی نابخشودنی به شمار می آمد. یاد داستان شهر دیوانگان و خوردن آب باران افتادم...لبخندی زدم و چای داغ را سر کشیدم.

 

 

 

 

 شرح جلسه ی  یکی از مهمترین نقاط فرهنگی شهرمان ..که عمیقا در ذهن من ماندگار شد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۱۶
أنارستان

 

یکی از بیمارهای کلینیک خانمی 40 ساله است. و اخیرا دچار سکته مغزی شده. اضطراب فراوان دارد و بخاطر کوچکترین مسائل عصبی میشود. گاهی از فکر اینکه مبادا درمان شود و نتواند مستقل راه برود حین جلسه درمانی گریه اش میگیرد. چند روز پیش حالش یک مقدار بهتر بود برایم تعریف کرد که برادرشوهر 30 ساله اش که پدر چهارفرزند است تجدید فراش نموده! کم و کیف ماجرا را پرسیدم او هم با خنده و در حالی که معلوم بود خودش هنوز از بهت ماجرا درنیامده برایم تعریف کرد:

که برادر شوهر محترم مدتی پیش تر بیمارستان بستری میشود و پرستارش یک دل نه صد دل شیفته ی او میگردد و قاپ برادر شوهر را میدزد و همین چند روز پیش تازه داماد ماجرا وقتی وارد خانه اش میشود به مادر فرزندانش میگوید که بله بنده زن دوم گرفته ام و تمام اهل خانه از همسر اولی گرفته تا سه کودک نوپا و آن طفلی که در بطن مادر بوده را دچار بهت عصبی مینماید.

زن باردار اما درنگ نمیکند. کلیه وسایل خانه را بدون هیچ اغماضی پیش چشم شوهر میشکند و همسر مهربانش را از خانه بیرون میاندازد و طی تماس تلفنی مراتب را به جاری هایش اطلاع میدهد...

 

جاری دوم بیمار است اما جاری اول که به لطف حق بنیه ایی قوی دارد همانجا سوگند یاد میکند که اگر دستش به تازه داماد برسد عضو سالمی در پیکرش به جای نگذارد و جاری دوم با خنده میگوید که قطعا تهدیدش را عملی میکند چرا که بر خلاف مردان خاندان حرفش حرف است و میتوان اساسی روی آن حساب باز کرد.

 

از ویژگی های تازه عروس میپرسم که چه شد که دل برادر شوهر را ربود؟

میگوید که دختر اهل این شهر نیست و پولش از پارو بالا میرود و برای ازدواج پیش قدم میشود و از برادر شوهر محترم هیچگونه تقاضای مالی نمیکند و حتی قول تامین مالی رابطه زناشویی را هم میدهد. 

 

حالا یک پرستار این همه ثروت و مکنت را از کجا آورده؟

با خنده میگوید ظاهر ماجرا اینست که تمام خانواده دختر اخیرا در تصادفی جان میبازند و دیه شان به او میرسد و ...!

قدری به فکر فرو میرود و میپرسد: 

 خانم! بنظرتان شوهر من زن دوم نمیگیرد؟؟!......

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۵۹
أنارستان

 همه ی عبارات برای گفتن از تو تکراریست. واژه ها کم آمده اند....من کم آورده ام

شاید اگر اعتبارات این جهان مادی نبود راحت تر میتوانستم غم خود را از فراغ تو‌ شرح دهم...

اما چگونه میتوان نامحدود را در دل محدود به ودیعه سپرد...چگونه میتوان خون جگر را در قالب لغات تصویر کرد...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۳
أنارستان

 

بهش میگویم پنگوئن! یک صورت خوشگل و تپلی با دوتا چشم درشت و موهای نرم فرفری . آنقدر خوشگل است که دلم ضعف میرود به لوس ترین شیوه ی جی جی باجی دحترانه قربان صدقه اش بروم. هر وقت مرکز میروم سراغش را میگیرم و اگر پا بدهد حتما بغلش میکنم. از مراقب احوال پدر و مادرش را میپرسم میگوید از وقتی به دنیا آمده سراغش را نگرفته اند یکبار زنگ زدیم به پدرش، در جواب گفته اگر میخواهید بندازیدش توی آشغال ها...

تازگی ها یاد گرفته توی بغل پرستارها وول بخورد، پاهای تا زانویش را تکان بدهد و دو دست تا آرنجش را رو به آسمان بگیرد و دعا کند ....

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۹ ، ۲۱:۳۰
أنارستان

...هر چند وقت یکبار هم میروم صندوق دریافتی های وبلاگ و آن نظراتی که با اسم های دیگر گذاشتی و من هم همه را از قبل فرستاده ام هرزنامه، چک میکنم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۵۰
أنارستان

نشسته ام توی راهرو، کنار قفس پرنده ها و توی نت چرخ میزنم. صدایی شبیه دیالوگ های مختارنامه به گوشم میخورد، اولش فکر میکنم صدای تلویزیون همسایه یا صدای رادیوست، صدا نزدیکتر میشود. با خودم میگویم حتما چندنفر از جوان های کوچه هستند که آخر شبی ویرشان گرفته طنز اجرا کنند،

 

چند لحظه بعد صدای مامور شهرداری را از پشت در خانه میشنوم، کیسه های زباله را جمع میکند در حالی که میگوید بر طبق گفته بزرگان دزدی حرام است اما برای انها که میلیاردی میدزدند حلال است...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۳
أنارستان