أنارستان

أنارستان
بایگانی

۴۶ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

هفته پیش توی استیشن نشسته بودیم و با منشی مرکز چای میخوردیم.

بحثمان کشید به ادامه تحصیل. پرسیدم چرا دیگر دستت کتاب نمیبینم؟ داشتی برای دکتری میخواندی که!

گفت دلم نمیخواهد در این شرایط برگردم دانشگاه. من آدم درس خواندنم نه آدم کار سیاسی. با این وضع برگردم باید قاطی دعواهایی شوم که از هیچکدامشان سر در نمی آورم. خندیدم و گفتم با این پایان نامه و آن دانشگاه خوبی که شما رفتی حیف است واقعا. امیدوارم شرایط خیلی زود به وضع عادی برگردد.

زیر چشمی نگاهی بهم کرد و بعد از کمی مکث پرسید: شما هم خانواده حجاب سرتون کردند؟!

با تعجب به چشم هایش زل زدم. این سوال دیگر از کجا پیدایش شد..

گفتم به من می آد کسی به زور بتونه مجبورم کنه کاری انجام بدم؟!

با تعجب زیاد و موشکافانه به چهره ام دقیق شد. داشت جنبه های مختلف جوابم را سبک سنگین میکرد.

گفت یعنی چی؟ پس چطور حجاب دارید؟

گفتم خب خودم انتخاب کردم. مطالعه کردم، تحقیق، پرس و جو و بعد انتخاب کردم.

با دست روی پیشخوان کوبید و گفت: راس میگید؟

من خنده ام گرفته بود به چهره و واکنش های خانم منشی، خانم منشی خنده های مرا حمل بر سرکار گذاشتن و دست انداختن میکرد.

پرسید: میشه برام تعریف کنید که چطور شد؟ 

اصلا از چه زمانی؟

گفتم تقریبا یکسال بعد از فتنه ی ۸۸

دوباره دستش را کوبید، اینبار روی پایش : درووووغ میگی؟؟؟

کمی چای خوردم. داشت توی ذهنش تجزیه و تحلیل میکرد گفت خب بگو دیگه بقیه ش رو

به مریض تایم بعد اشاره کردم. گفتم: کارم تموم شد میگم ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۱ ، ۱۸:۳۵
أنارستان

به زعم بعضی

سربریدن با پنبه روش انسانی تریست، چون درد و خون ریزی ظاهری ندارد.

همین بعضی

اگر داس و اره بیابند، نظریه شان آپدیت میشود.

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۱ ، ۱۸:۲۵
أنارستان

شنبه ایی که سر کاری نری شنبه نیست

سیزده بدره...😁

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۱ ، ۲۲:۳۳
أنارستان

...

من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب

من و تواییم دو دلبسته از قدیم به هم

،

شبیه یکدیگر و چقدر دلگیر است

شبیه بودن گل های بی شمیم به هم 

...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۱ ، ۲۱:۱۹
أنارستان

رفته بودم بازدید منزلی در مناطق کم تر برخوردار شهر. خانواده دو پسر داشتند یکی معلول، دومی سالم.

معلول دوره های فنی حرفه ایی را گذرانده بود و متقاضی وام برای شروع کسب و کارش. برادر سالم توی اتاق کناری زیر پتو استراحت میکرد و هر از گاهی که سوال میپرسیدم صدای غرغرش بلند میشد که کار نیست و کجا میشود کار کرد.

آخرش عصبانی شدم و گفتم شما لطف کن از زیر پتو بیا بیرون کار هم پیدا میشه...

چنین انتظاری نداشت، خنده اش گرفت. باقی خانواده هم خندیدند...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۳
أنارستان

امروز با پروین توی ماشین کلی حرف زدیم، حرفایی که از ۹۵ تا بحال دائم تکرار میشه برام.

ما میخوایم یک روند رو درست کنیم

و افراد نمیخوان، ما آروم کارمون رو میکنیم و جلو میریم و اون افراد دائم صداشون بلنده...

ما توی کارمون مانع ایجاد میشه

و اون افراد دارن موقعیت و ثروت درو میکنن و همچنان توپشون پره...

ما هم نگاه میکنیم.

اون ها به سیاست، فرهنگ، دین، علم به چشم ابزار تجارت نگاه میکنن،

ما هم متعجبیم...

 

تنظیمات کارخانه رو کجا برنامه ریزی میکنن؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۱ ، ۲۰:۵۴
أنارستان

سه لقمه نان و پنیر خوردم

چای را توی فلاسک کوچک و آبجوش رو توی فلاسک بزرگ ریختم

یک زیر انداز برداشتم برای نماز ظهر که نرسیده بودم بخوانم

با التماس بابا را از پای تلویزیون تا پارکینگ کشاندم

ساعت ۱۴ و ۱ دقیقه درب سازمان بودم

پیام دادم به بچه ها که کجایید

جوابی نیامد

به فاطمه زنگ زدم که میدانستم قطعا می آید

در جستجوی اسنپی بود که گیر نمی آمد

چند دقیقه دیگر هم ماندم

پروین هم آمد، خندان و پرسان احوالی پرسید و گفت بقیه کجا هستند؟

گفتم بقیه خودمم و خندیدم.

چشمهایش گرد شد و گفت یعنییی چیییی؟! من دوتا بچه و دوازده نفر مهمان را به حال خودشان گذاشتم و آمدم..

به وضعیت او هم خنده ام گرفت

کمی نشستیم توی ماشین و حرف زدیم.

درخواست کنندگان جلسه نیامده بودند و درخواست شوندگان ظهر جمعه ایی پشت در سالن در حال چای خوردن و گپ و گفت.

به فاطمه هم زنگ زدیم که نمیخواهد بیایی، اسنپ را فراموش کن.

برگشتم خانه، از گروه مطالعاتی لفت دادم و نشستم پای دفتر کتاب های خودم

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۶:۳۰
أنارستان

امروز صبح با نسترن قرار دارم،

به ته تغاری میگم تو سنت به نسترن نزدیک تره، بنظرت چه کاری انجام بدم بهتره؟

براش کتاب بگیرم؟

فیلم ببینیم؟

برای دختری که داره بلوغ رو طی میکنه، در معرض دوستای ناباب و روابط خارج از چارچوبه چی مناسبه؟

بنظرت براش لوازم آرایش بگیرم؟ همون چیزی که خودش میخواد؟

چشمی تاب میده و میگه در این مرحله فقط خدا باید کمکش کنه و به حال من میخنده..

از طرفی دنبال راهکارم

از جهتی هم بنظرم حق با ته تغاریه

یاد دوران نوجوانی خودم میفتم ..

مغزمم حرفای ته تغاری رو تایید میکنه

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۱ ، ۰۹:۳۳
أنارستان

 

- چرا بیداری؟

+ چون میترسم بخوابم..

- از چی میترسی؟

+ از اینکه مجبورم فردا بیدار شم و یه روز دیگه رو شروع کنم

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۱ ، ۰۱:۱۳
أنارستان

 

احتمالا با جمله ایی که در تیتر آورده شده همگی آشنایید که کلام مولاست.

گفته میشه که در تاریخ بعضی خواستن با تقلید ناشیانه از این جمله خودی نشون بدن. 

از جمله این افراد فردی بوده به نام ابن جوزی دانشمند معروف قرن ششم.

ایشون روزی بالای منبر این کلام رو میگن

خوندن ماجرا به لحن کتابی زیبا تره:

«ابن جوزى» (دانشمند معروف قرن ششم) روزى بر منبر همین جمله «سَلوُنِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی» را در برابر مردم گفت، ناگهان زنى از میان جمعیت برخاست رو به سوى او کرده گفت: «در روایات آمده که على(علیه السلام) در یک شب براى مراسم کفن و دفن سلمان فارسى به مدائن آمد و بلافاصله بازگشت» ابن جوزى گفت: «آرى چنین روایتى نقل شده است».

زن گفت «این را هم مى دانیم که جنازه عثمان که در نزدیکى امام بود سه روز در مزابل افتاده بود و على(علیه السلام) کارى نکرد» ابن جوزى گفت: «آرى! چنین بوده است» زن گفت: «باید یکى از این دو کار اشتباه باشد» -در واقع زن مى خواست اعتقاد ابن جوزى را در مورد عثمان تخطئه کند- ابن جوزى از پاسخ فرو ماند و تنها به این قناعت کرد که به آن زن گفت: «اگر بدون اجازه همسرت از خانه بیرون آمدى لعنت خدا بر تو باد و اگر با اجازه شوهرت بود لعنت خدا بر او باد!» زن با خون سردى گفت: «بگو ببینم خارج شدن عایشه براى جنگ با على(علیه السلام) به اذن پیامبر بود، یا بدون آن!» (اشاره به اینکه پیامبر اکرم از قبل پیش بینى کرده بود و او را نهى فرمود.) ابن جوزى خاموش ماند و قدرت بر پاسخ نداشت...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۱ ، ۲۳:۰۸
أنارستان