أنارستان

أنارستان
بایگانی

چرخ و فلک روزگار

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۲، ۱۲:۳۸ ب.ظ

انتهای دبیرستان حدفاصل سرویس های بهداشتی و دیوار انتهایی حیاط فضای دنج ما بود. برای فرار از برنامه صبحگاهی، فرار از کلاس های ناخوشایند و یا برنامه های فرمالیته اونجا پناه میگرفتیم. کتاب های هری پاتر رو اونجا دورخوانی میکردیم، نوشته های جدید و دستاوردهای ادبی رو توی اون محفل چند نفره برای هم ارائه میکردیم. تتوهای سمپاد رو با روانویس روی دست هم میزدیم و در مورد برنامه های جدی برای آینده جهان اونجا صحبت میکردیم. اجرای پرده های نمایشنامه های سه تفنگدار، مونت کریستو قسمتیش اونجا رقم خورد.  هر کدوم منسوب به کاراکتری از بین کتاب های داستان بودیم. زمان انتخاب اسم به رای اکثریت، قرعه فرد ویزلی به اسم من خورد. یکی از برنامه هامون برای آینده پیوستن به گروه پزشکان بدون مرز بود. به خودمون افتخار میکردیم که از سطح پوسترهای انریکه و آوریل بالاتر رفتیم و آیدلی مثل چگوارا داریم! ر. گرایشات اسلامی داشت و همینطور پ. و چون گرایش ها با نوگرایی هایی مثل افکار شریعتی و آهنگ های سامی یوسف پیوند خورده بود مشمول انزجار و تمسخر ما نمیشد. یادمه در مورد پزشکان بدون مرز که صحبت میکردیم ر. میگفت: پزشکان بدون مرز از شرایط خدمتشون آشکار نبودن نمادهای دینیه! منم میخندیدم و میگفتم عیب نداره موهامون رو میتراشیم که نه موها پیدا باشن نه لازم باشه حجاب بذاریم!!! برای رضای خاطر ر. میگفتم و چه حرف ها که من برای رضای خاطر این و اون نگفتم و چه کارها که نکردم.

 

*****

پدر مجموعه ایی از آثار شریعتی داشت. اصلا علاقه ایی به خوندنشون نداشتم. برای عمیق تر شدن رفاقتم با پ. هر از گاهی چند صفحه ایی میخوندم.

ر. شیفته ی مدلینگ بود و سعی میکرد گام برداشتنش به سبک کت واک، قدم پشت قدم باشه...فرم مسخره ایی میشد اما خب در عالم نوجوانی برای خودش سبکی بود. ر. عاشق فیلم بود، معمولا زبان اصلی میدید و دی وی دی ها اون زمان توی هال خونه بود. فیلم هایی که توی مدرسه لای کتاب های تکمیلی و مبتکران جابه جا میکردیم ساعت ۲-۳ نصفه شب به بهانه دیدن فوتبال تماشا میشدن در حالی که کنترل تلویزیون و دستگاه دستمون بود که اگه کسی از اعضای خانواده برای چک-کنترل سرک کشید سریع بزنیم شبکه سه!

ر. چادر میپوشید و پ. این اواخر زیر مقنعه هدبند میزد که موهاش پیدا نباشه. یک باگ دیگه در رفاقت و روابط، این یکی رو کجای دلم باید میگذاشتم...

 

****

 

ساعت ها و روزها به مسئله حجاب فکر میکردم، هیچ منطقی از دبیرهای معارف رو قبول نداشتم. آخرش با خودم گفتم تجربه میکنی و با این منطق که : من تعیین میکنم چه کسی حق داره چه مقدار از بدن منو ببینه! حجاب گذاشتم. مقنعه م رو کشیدم جلو؟! نه بنظرم استایل خیلی خزی بود(به اصطلاح اون زمان) هدبند زدم که اسپرت بودن استایل از بین نره...

اینها دوستان اهل مطالعه من بودند. بعلاوه چند نفر دیگر که بعدها شاید در مورد اون ها هم بیشتر نوشتم. دبیرستان برای من دوران طلایی بود. راهنمایی در مدرسه نمونه دولتی خیلی سخت گذشت گرچه بچه های اون مدرسه هم در سطح مطلوبی بودند اما تقریبا هیچ پیوندی بینمون برقرار نمیشد و تنها لینک ارتباطی درس بود و درس برای من روز به روز خسته کننده تر ! تنها انگیزه و قوت روزهای من در راهنمایی مسابقات بسکتبال بود اما دبیرستان پیوند های من و بچه های گروه از ورزش گرفته، تا کتاب و فیلم و جنبه های اجتماعی سیاسی زندگی و یک زیر لایه مهمتر: فرار از درس و قیود عرفی دست و پاگیر این از همه مهمتر بود. گل سرسبد رفاقت ها دوستم الف. بود، دوستی ما یک جور دیگر شکل گرفت، حتی فراتر از استانداردهای گروه. زمانی که بچه های گروه تند و تند برای کنکور و المپیاد آماده میشدند الف و من پا روی پا می انداختیم و به این تقلا میخندیدیم شعار و روش ما در زندگی شاید در عبارت : زندگی بازیچه ایی بیش نیست خلاصه میشد. به کلاس های نقاشی سرک میکشیدیم، دبیرها را دست می انداختیم. سوراخ سنبه های ممنوع شهر را بلد میشدیم گاهی به شوخی میگفتیم فقط سر از کارتل های مواد مخدر و قاچاق اعضا درنیاوردیم. اینهم دلیل داشت، از جرم های بی پرده و عریان خوشمان نمی آمد به آرایه های ادبی اعتقاد داشتیم فعل شیطنت آمیز هم باید آدابی میداشت که زیبا میشد، هیچوقت با افرادی که دریده و برهنه رفتار می کردند بر نمیخوردیم. برای خودمان شخصیت قائل بودیم. نمیدانم تاثیر سینما بود یا داستان! دوست داشتیم اگر روایتی را رقم میزنیم اگر بد داستان هستیم زشت داستان نباشیم از خوب های کلینت ایستوودی هم فراری بودیم!! 

 

****

یادم هست یک روز وسط یکی از جلسات سری ر. گفت دیشب خوابتو دیدم. خواب زمان آینده و عجیب بود تو یک زن معمولی شده بودی! آرام، متین، درگیر زندگی و خانواده همه ی بچه ها خندیدند که دیگر نمیشود به خواب های ر. استناد کرد آنقدر خندیدند که ر. پکر شد شاید، آخر دست گذاشتی روی کی؟؟! ر. گفت خوابست دیگر من که قرار نیست تعیین کنم چه میبینم!

 

****

سال سوم اردوی زمین شناسی داشتیم به مقصد همدان. دبیر زمین شناسیمان آقای ایکس. خیلی زحمت کشید که اردو را هماهنگ کند. از مباحث زمین فقط باباگرگر قروه یادم مانده و چشمه ی آب گرم. باقی اردو را به خاک و خون کشیدیم. ناظممان با چادر رو میگرفت و بعد از تذکرات ایش میگفت و دور میشد ما هم تا میتوانستیم مسخره میکردیم و ادایش را در می آوردیم. چه مشکلی با راحتی و شادی ما داشت؟ نمیفهمیدیم... خیلی نمیفهمیدیم.

انسان باید نفهمیدن های خودش را بفهمد وگرنه با همان نفهمیدن ها سرگردان وادی نفهمی باقی میماند. کلمه ناخوشایندیست این واژه نفهم اما کلمه که از اصل معنا ناگوارتر نیست! هست؟! بالاخره هر کداممان روزی با این ناگواری روبه رو میشویم چه زود چه دیر چند سطر اعوجاج معنا که چیزی نیست.

 

****

میتوانم بنشینم و جزئیات آن روزها را بنویسم، آنقدر بنویسم که ... نمیدانم ظرفیت هر پست چند کلمه است؟ محدود یا نامحدود؟

وسط نوشتن این جزئیات درست یادم نمی آید چه شد؟

چرخ در کدام نقطه ی محوری چرخید؟ کدام روز؟ کدام ساعت؟؟ هم یادم هست و هم نیست. شاید نقطه یا نقاط را درست یادم باشد، شاید هم نقاط اصلی از چشمم پنهان مانده...

اینقدر میدانم که هر کسی که الان من را میشناسد منِ آن زمان را باور نمیکند و هر کس منِ آن زمان را دیده و شناخته اکنونم را باور نمیکند.

 

*****

آخرین بار پ. را کجا دیدم؟ در خیابان ولیعصر نرسیده به چهارراه طالقانی شاید حدود سال ۹۳. او از من در شگفتی و من از دیدن او؟! یادم نیست چه حسی داشتم. من را که دید دستی به مقنعه اش کشید مضطربانه و خواست دسته ی موها را بپوشاند. شاید متعجب بودم که چرا اینکار را میکند. من و پ. که این حرف ها را نداشتیم؟! او هم کسی نبود که آنچنان از حضور سایرین معذب باشد...

 

****

دیگر خبری نداشتم، الف. سالهاست از از ایران رفته. در یکی از تعطیلات تابستانی که دیدار تازه میکردم از سیاسی نویسی های ر. تعریف کرد، تعجب کردم! ر. را با سیاسی نوشتن چه کار او که غرق ماده و متالوژی بود. آدرس اینستایش را گرفتم و چند صفحه ایی خواندم و کمی سفسفطه ها و مغلطه های فکری را در گوشه چپ و انتهایی زبانم مزه کردم و باز هم به اعماق خودم، خودمان، زمان، مکان، وقایع دقیق شدم

این شاید برای حدود ۵ سال پیش باشد...

 

*****

 

دیگر خیلی اهل کاوش و بررسی نیستم اما هنوز هم شگفت زده میشوم. عکس های بچه ها را میدیدم و افتخاراتشان. مثلا افتخار به پوشیدن تیشرت و دامن در خیابان...اینکه دوستانم کجای این افتخارات دفن شده اند غمگینم نمیکند چون هنوز تا پایان راهی هست اما این گردش روزگار شگفت زده ام میکند. آنقدر که هر بار در گذر این سالها می آیم که بنویسم بهت مرا با خود میبرد، گاهی به خواب گاهی هم لابه لای کاغذی از کتابی در جستجوی مفهومی، گاهی به رویا و یا افکاری ابرگونه ...

مثلا فکر میکنم که من کی ام؟!

یا آنها کی بودند؟!

یا ما اصلا کی هستیم؟؟؟!

یا حالات و افعال و انفعالاتمان از کجا نشات میگیرد. جواب گاهی خیلی ساده است و گاه مبهم. گاه کوتاه و واضح است گاه بی انتها و غامض

امروز داشتم فکر میکردم که با آن استانداردها بلند و بلندپروازیهای رهایی بشریت آیا این حد بلوز و دامن گونگی کمی خفت بار نیست؟!

در بهترین حالت تقلید دست چندمی امواج اول جنبش های منسوخ شده نیست؟!

پس نوآوری در تکنیک کجا رفته؟!

همان که ساعت ها پشت دیوارهای مدرسه به آن میپرداختیم و شرط گیرایی داستان ها میدانستیمش؟!

کی سقف آرزوها و آرمان ها اینقدر پایین آمد؟

جهت و غایتش بماند که نفهمیدم که کی به بیراهه رفت...حقیقت چه بود؟

موضوع جذاب بحث های پنج ساعته!

یعنی باور کنم حقیقت اینقدر قابلیت بازیچه شدن دارد؟ 

باور نمیکنم.

 

****

مادر چند روز پیش همینطور که روی مبل کنار آشپزخانه نشسته بود برایم سری به افسوس تکان داد و گفت ر. و پ. دوستان خوبی بودند کاش مثل آنها میشدی. ته تغاری زیر چشمی نگاهم کرد و لبخند زد. به مامان از بازیهای چرخ روزگار چیزی نگفته ام تحمل شوک شدنش را ندارم. سری تکان دادم و گفتم خدا عاقبت همه مان را به خیر کند.

 

*****

چند روزیست توی اینستا آیه '' کل فی فلک '' دائما به چشمم می آید..

خیلی عجیب است اما هیچوقت فکر نمیکردم روزگاری بگذرد که از به واقعیت پیوستن خواب ر. خوشحال شوم.

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۰۶/۳۱
أنارستان

نظرات  (۴)

چرا خصوصی؟

 

وای خدا چه خوشحالم که دوستت هستم.

چه خوب نوشته بودی

مشتاق ادامه شم

پاسخ:
منم خوشحالم که به لطف خدا دوستت هستم 
هنوز تموم نشده 
بعد از تموم شدنش شاید عمومیش کردم

ان‌شاءالله 🌸

پاسخ:
🌸🌸🌸

خیلی زیبا و‌ تامل‌برانگیز بود...

خواهر منم از اون بچه‌های خیلی مذهبی و معتقد فرزانگان شهرمون بود که چرخ روزگار رسوندش به جایی که این روزها به هیچی اعتقاد نداره و‌ دل من... مچاله است از غم این تغییر...

پاسخ:
سلام
خب هر چیزی امکان تغییر داره
ممکنه یه روزی جای ما و ایشون هم عوض بشه
باید دید حکمت این گردش ها چیه

ان‌شاءالله عاقبت‌به‌خیری باشه برای هممون، به‌حق امیرالمومنین...

پاسخ:
ان شاءالله🥰🥰

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">