أنارستان

أنارستان
بایگانی

باران

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۱ ق.ظ


باران گرفته بود. اولین باران پاییزی بود شاید. دانه های درشتش به شیشه میخورد.  فکر درس را از من گرفته بود. مداد را میگزیدم و سعی بی نتیجه ای برای تمرکز بر درس داشتم. کتابها را به سمتی هول دادم، چادرم را سرم کشیدم و دویدم تووی خیابان...با قطره های باران دست دادم. با کف دست و نوک انگشتان دانه دانه شان را نوازش دادم...صدای پا روی زمین خیس...برگ های خشک نم خورده، قمری های پف کرده...

از هجوم اینهمه احساس ناب در پوست خود نمیگنجیدم، تنم از هیجان لذت ناب بارها لرزید، پاهایم از روی چاله های کوچک پر آب بارها پرید، به پارک سر خیابان رسیدم...برگ ها همه شسته...هنوز سبز، سیزی خیس...عین جوهر سبز خطاطی آقاجون بر کاغذ روغنی...چه عطر دل انگیزی بوی چوب خیس... چشمانم را بستم و همه حس شدم، کفش های عابران شدم در تکاپوی فرار از باران...شرشر باران شدم بر تن برگ ها، جوی پر آب شدم پر از خروش و هباهو...آجر خیس خورده شدم و پای نازک تر شده ی گنجشکان..قلبم از لذت فشرده شد، شکافت...چشمانم را باز کردم...تصویر تو در باران، با من...آمد...رفت.

کمرم تا شد. روی صندلی خیس...چادرم رنگ گرفت. رنگ زنگ قهوه ای آهن...




موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۰۴
أنارستان

نظرات  (۳)

نوشته ادبی بسیار زیبا و خاطره انگیز بود...
۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۹ محمد مهدی تهرانی

خدا قوت

۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۱ یک دختر شیعه

چه حس نابی

:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">