أنارستان

أنارستان
بایگانی

پرونده ی اول از دسته ی اعترافات.

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۱ ق.ظ





اعتراف میکنم اولین مسئولیت فرهنگی(ج.خواهران) که بهم پیشنهاد شد چنان شگفت زده ام کرد تو گویی به اوباما پیشنهاد بدن معاونت حاج قاسم در جنگ سوریه رو بپذیره.


اعتراف میکنم اوایل دوران دانشجویی هر جلسه ی فرهنگی که میرفتیم و اسممون رو مینوشتیم،بعدا" که پیامکش میومد حس میکردیم خیلی مهم هستیم! یه چیزی توو مایه های مشاور و رایزن.


اعتراف میکنم اولین باری که راهیان رفتم انتظار داشتم اونجا الآن عملیات باشه و بزن و بکش! کلی دلخور شدم وقتی نبود!!


اعتراف میکنم زمانی که ابتدای مسئولیت جانشین خواهریم در بسیج بود؛ برای جشن جدیدالورودها تمام شماره های تماس ترمک های اون سال رو در گوشیم ذخیره و به همشون پیام تبریک فرستادم!! گوشیم بعد از اون قضیه دیگه سرپا نشد...!


اعتراف میکنم در تدفین شهدای دانشگاهمون وقتی مسئولیت آبرسانی به من محول شده بود در یکی از غرفه های شهرداری سطح خیابون ولیعصر(عج) که با مشکل ازدحام شدید جمعیت روبه رو شده بود رفتم و با پررویی کامل گفتم من مسئولم!و بدون هیچ توضیحی شروع به انجام وظیفه کردم!!! ...آقایون تووی غرفه حاج و واج...احتمالا" بعدا" فکر کردن امداد غیبی بوده، چون پوشیه داشتم.


اعتراف میکنم وقتی برای راهیان به کلیپ و فیلم احتیاج داشتیم بلند شدیم رفتیم موسسه اوج و یه صبح تا ظهر این ور و اونور پاس خوردیم ...بعدش حاجی کاف کلی فیلم عهد بوووووووووق بهمون داد...نمیدونستیم سایتی مثل روشنگری هم هست و میشه ازش کیلیپ دانلود کرد.

تبصره: بعدا" در همایش افتتاحیه راهیان وقتی همه ی پیشکسوتان در سالن آمفی تئاتر مشغول تزیین و چیدن جزئیات برنامه بودن رفتم اتاق فرمان سالن و گفتم آقا یه دقیقه این فیلم رو بذار ببینم چیه!..

فیلم که روی پرده رفت....ضاااااااایع...فیلمه سیاه سفید بود....از اونا که همش چند نفر دارن تووی یه راهرو میدوند و برانکار دستشونه..پر از خط و خوط و برفک..

حالا هر چی من میگفتم آقا توروخدا قطعش کن..گیر داده بود نه آبجی بذار صداشو تنظیم کنم...و فرماندهان عالیرتبه بسیج چند دانشکده نظاره گر ماجرا با دهان باز...آخرش یکیشون اومد گفت: ببخشید خواهرم پخش فیلم جزو برنامه نیست!

منم بدون افتادن از تک و تا گفتم عذر میخوام! گویا قرار بوده باشه، شاید شما در جریان نیستید. به هر حال الآن مشکل فنی پیش اومده و دیگه قرار نیست!!!!!!!!!


اعتراف میکنم اولین جلسه شعری که رفتم کلاس استاد میرشکاک بود در سازمان اوج. شرکت کنندگان یکی یکی میرفتن اون بالا و شعرهاشون رو میخوندن و استاد ایراد وزن و عروض و غیره میگرفت. من فرق غزل و قصیده نمیدونستم. یک چیزی سر هم کردم که برم بخونم. احساس کردم الزامیه...خدارحم کرد! نرفتم.


از گفتن حس اولین باری که تصویر روی پنجاه تومنی جلوم تجسم یافت خودداری میکنم. بالاخره ما فردا پسفردا قراره اینجا رفت و آمد کنیم.



اعتراف میکنم اولین باری که رفتیم سازمان اوج مستقیما" به دفتر آقای قرایی هدایت شدیم و من با کمال خونسردی کلی سر طرح های فرهنگی باهاشون بحث کردم و ایده دادم. با چاشنی تبختر و ژست سیگار برگ.



اعتراف میکنم اولین جلسه ی رسمی در بسیج دانشگاه وقتی پشت میز سمینار نشستیم به کنار دستیم گفتم: میکروفن ما روشنه! صدامون میره!! کنار دستیم هم با تشکر فراوان خاموشش کرد. بعد از 5 دقیقه پچ پچ و ادا و اطوار مسئول بسیج دانشگاه گفت لطفا" اون میکروفون توو قسمت خواهران رو خاموش کنید!! من چه میدونستم رنگ قرمز چراغ یعنی روشن! همه جا قرمز معنی عدم عبور میده...

شدیدا" منتظرم در یوم التبلی السرائر بفهمم توو اون 5 دقیقه چی گفتیم و چی شنیدن!!!








موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۹
أنارستان

نظرات  (۳)

:))
سلام..آخ که چقدر دلم میخاد یه بار،فقط یه بار بشینم ویه چنین اعترافاتی رو فقط درباب نوشتن پایان نامم بکنم...بزار وبلاگم رو در blog.irراه اندازی کنم،می شینم ویه دل سیر اعتراف می کنم..وااای خدا چه اعترافات ترسناکی داری شما...
پاسخ:
ترسناک؟؟؟
خودم گمان میکنم خنده داره!!!
۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۹ عــ ـاکـ ـف ...
خخخخخخخخخ :))
پاسخ:
ها! با احتیاط بخندید..شاید یه روووزی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">