زندگی منهای زندگی
دیروز با مادر نسترن صحبت میکردم. احوال دخترخانمش رو پرسیدم که در چه حالیه و اوضاعش در مدرسه جدید روبه راه هست؟
چند لحظه مکث و بعد قیافه ی شکسته ی مادر نسترن و آه و واویلا
جا خوردم، پرسیدم چه اتفاقی افتاده
گفت: خانم نمیدونم چرا نسترن از وقتی این مدرسه جدید رفته اینطور شده. رفتاراش عوض شده، با من دعوا میکنه. آستینش رو بالا زد و جای کبودی وحشتناک روی ساعدش رو نشون داد، حاصل آخرین دعوای مادر دختری.
در وضعیت قفل شدگی اولین چیزی که به ذهنم رسید مصرف مواد مخدر بود.
بدون رعایت جوانب از مادر پرسیدم از این بابت مطمئنید؟
اظهار بی اطلاعی کرد و بعید دونست با حال گریه ادامه داد خانم فکر میکنم بخاطر دوستاشه.
پیام های یکی از دوستاش رو خوندم در مورد این نوشته بود که با مادرش مسابقه میذارن...
مسابقه؟ چه مسابقه ایی؟
بدترین چیزی که به ذهنم میرسید مسابقه مصرف مواد مخدر بود
چیزی که بعد از اون شنیدم اما .............. کاش همین تصور خط قبلی بود!!
نه اینکه مواجه قبلی با این مسائل نداشته باشم اما نزدیک شدنش به نسترن، دختر ساده و از همه جا بیخبر من واقعا برام دردناک بود.
تازه داشتم سبک های مختلف نقاشی رو براش توضیح میدادم و با احتیاط جلو میرفتم که دچار زلزله فکری نشه. حالا منم و کرمان، بعد از زلزله بم...
چه مسابقه ای؟
منم ذهنم سمت چیز بدتری نمیره.
البته ننوشتید توی چه سنی هستش ؟