همین باباهای عجیب با احساسات نهان...
کتاب خداحافظ سالار رو هیچوقت نتونستم تموم کنم اینقدر که تصویر سازی وقایع دقیق بود و قلبم با هر اتفاق خوب و بد به طپش می افتاد...هنوز به اوج داستان نرسیده از دورهمی ها و شادی ها گریه م میگرفت و برای اینکه با شهادت قهرمان داستان مواجه نشم کتاب رو کنار گذاشتم...
امشب توی هال راه میرفتم بابا که کنار بخاری نشسته بود دستش رو به سمتم دراز کرد با تعجب دستش رو گرفتم خواست دستم رو ببوسه، لحظه آخر جاخالی دادم و من دستش رو بوسیدم..
با تعجب پیش خواهرم رفتم و گفتم بابا امشب عجیب شده، خندید و گفت در حال خوندن کتاب شهید همدانیه اسم دخترهاش زهرا و ساراست مثل ما...من که روایت داستان رو مدتهاست فراموش کردم با تعجب سری تکون دادم و گفتم هنوز که خیلی از کتاب رو نخونده...
میدونم ولی در مورد شهید پرسید که زن و بچه ش هم اسیر شدن یا نه قبلا یک روایت دیگه از مبارزات شهید رو خونده و اینجا تازه با روایت خانواده مواجه شده ...
_______________________________
سلام به همه ی باباهای با غیرت و نگران ناموس
سلام به همه ی باباهای ساده با احساسات غیرقابل تفسیر
سلام به همه ی باباهای نگران حریم خانواده...
سلام به حاج قاسم
سلام به حاج حسین
سلام به بابا علی
سلام به همه ی باباها که پرتوهای آفتاب عالمگیرند، پرتویی از بابای امت ها
خدا حفظشون کنه