أنارستان

أنارستان
بایگانی

دیماه 92

جمعه, ۱ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۰۸ ب.ظ


اینقدر این چند وقته از این در و آن در نوشتم که اصل نوشتن خودم یادم رفته . دلم برای زمانی که هر چه به دلم می آمد روی کاغذ مینوشتم تنگ شده.

عجیب اند این روزها، انگار در پس هر روز یک دگردیسی نهفته است. اینقدر کیفیت روزها با هم تفاوت کرده که بعد از گذر یک هفته تو آدم بسیار متفاوتی شده ای نسبت به آن چیزی که در آغاز هفته بودی.

قبل تر ها ، شاید 8 سال قبل، روزها به همین منوال طی میشد...در خواب های شبانه من بودم و تمام محله های اطراف با این تفاوت که مه غلیظی همه جا را گرفته بود...این خواب های مشبه به کابوس همیشه بود تا اینکه دنیای دیگری آغاز شد. دیگر آن مه نبود...

الآن انگار برگشته ام به همان موقع، با این تفاوت که مه نیست...همه جا روشن است..اما من؛ انگار دیگر نیستم.

یعنی آن منی که روزی بودم نیستم!

نمیدانم کی شده ام، چی شده ام...انگار که بارپاپاپا در قسمت تغییر شکل هنگ کرده است و همینجور روی دور تند دارد عوض میشود. قبلا" ها تووی خانه خوش بودم و الآن هیچ جا آرام ندارم. خاصیت دائم السفر بودن اینست که میفهماندت که واقعا" دائم السفری....امان از اینکه فکر کنی یکجا نشستنت و خوش بودنت ابدی است.

قبلا" ها امام زاده که میرفتم بعدش آرام میشدم. الآن بی قرار تر...

میدانی،، آدم هر چه جلوتر میرود بیشتر میفهمد که هیچکس است. هر چه بالاتر میرود خودش را کوچکتر میبیند. واساسا" اگر فکر کنی داری بالاتر میروی به خطا رفته ای...اصل سیر الی الله کوچک شدن است! نه بزرگ شدن.

حالا اینکه اصل سیر ما اصلا" چیست، بماند...

بچه تر که بودم حرف از جهنم که میشد تصمیم میگرفتم که دیگر گناه نکنم . یکی یکی گناه ها را میگذاشتم کنار...کم کم سعی میکردم شیطنت و مردم آزاری نکنم...کم کم سعی میکردم تووی کلاس ها ترقه نندازم...اوایل فکر میکردم خب چه ایرادی دارد؟! آدم باید شیطنت کند ، اینها که بد نیست...تاییدش هم تفسیرات مزخرف از آزادی بود. یک مدت که خودم را زدم به خوب بودن و مادرم را کمتر حرص دادم انگار که ریزه ریزه ی کار دستم آمد...انگار دستم آمد که تو وقتی زنگ یک خانه را میزنی و در میروی خدا میداند به حال آن نفری که تووی خانه است چه میرود...شاید پیرزن  پایش سر بخورد و ...

اینها قصه یا خاطره نبود! تمام گناهان ما اینطورند. برای همین است که همه ی گناهان کبیره اند.

وقتی که موقع امتحان، استاد بالای سرت می آید و میپرسد: بگو ببینم چی میخوای تا بهت جواب بدم..هر یکدانه کلمه ای که میگوید خروار خروار آتش جهنم است اگر بدانی! و اگر خیلی مرد باشی و از آتش جهنم نترسی

همین برایت کافی است که اشک های دوستت را ببینی که بخاطر نداشتن موقعیت تو با اختلاف 25 صدم می افتد در حالی که میدانی تلاشش بیشتر از تو بوده...اینکه بعدا" با همان نمره ی کذا نان می آوری تووی سفره ی خانه ات و موقعیت شغلی کسب میکنی که وابسته به همان نمره است ... لقمه ی حرام که میدانی چیست؟؟؟!

همان لقمه های چرب و.. چیل خوشمزه را میگویم. حالا هی برو خمس بده و رد مظالم کن وقتی شیوه ات در زندگی..چی گفتم؟! اصلا" قرار نبود به اینجا برسد..

قرار بود یه اینجا برسد که دفترچه خاطرات یک دختر دوازده ساله را دیدم که در کنار عکس سوپر استارهای ملی(!!!) درد و دل هایش به امام زمانش را نوشته بود...هر برگه اش انگار از یک دنیای دیگر بود...تووی یکی عکس فلانی و دیگری ذکر اباعبدالله...

اینکه این بچه بعدا" کدام وری میرود را خدا میداند اما روانشناسی دوران نوجوانی میگوید که بچه ها در این زمان نیاز به الگو و اسطوره دارند اگر تووی این برهه؛ ما مثلا" آدم بزرگ ها کاری نکنیم بدجوری مدیون میشویم...ما آدم فهمیده های دانشگاه رفته ی تحصیل کرده ی...بماند...

چی گفتم دوباره؟! قرار نبود به اینجا برسد...

قرار بود به اینجا برسد که دیگر کنار شهدا هم قرار نمیابد...وقتی که بدانی آن کاری را که وظیفه ی توست درست انجام نمیدهی؟! هر خنده و هر گریه حکم هزاران خنجر دارد وقتی بدانی بار روی دوشت را داری یکوری میبری...

وقتی که میخوانی:

« من در جبهه ها احساس کردم که زمانی که دشمن حمله می کند و ما در محاصره خمپاره های دشمن قرار می گیرم و آنقدر خمپاره به طرف ما شلیک می کنند که گویی از آسمان خمپاره می بارد . آنوقت است که معلوم می شود چه کسی خداپرست است و موحد واقعی کیست.»     

قرار بود به اینجا برسد که تو شب ها خوابت نبرد از فکر اینکه ولی خوابش نمیبرد...

و به ماه نگاه کنی و یادت باشد که بیچاره ی برای امام حسین(ع) گریه کن از چه روو بر سر و سینه میکوبی در حالی   که امام زنده ات را با دستان خودت خاک کرده ای و تووی دعاهای شبانه روزی سر اللهم عجل لولیک الفرج و اللهم الرزقنا رزقا" واسعا" چرتکه می اندازی و ...

قرار بود به اینجا برسد که وصیت شهید میگوید:

چون دشمنان اسلام کمر همت بستند تا ولایت فقیه را از ما بگیرند شما همت کنید، متعهد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت فقیه باقی بماند.

و تو نگاه کنی و ببینی که با همه ی "والمستشهدین بین یدیه ها" هنوز وصیت نامه ای ننوشته ای...!

و به قول دوستی ببینی که دوسال دیگر ربع قرن است که از زندگیت گذشته و هنوز داری با نعمات خدا قان قان بازی میکنی...

اصلا" نمیدانم چه شده است امشب...دلم هوای حرم کرده دارم به زمین و زمان گیر میدهم و بیهوده گویی میکنم...

اصلا" بهشت زهرا (س) این هفته یک حال دیگر داشت، با آن برف های رووی مزار های سفید

اینبار دیگر ...بماند...

همه چیز ماند...

من ماندم

تو ماندی...

و من و تو تنها ماندیم

شاید اساسش همان باشد که نویسنده میگوید...

شاید اساسش همین باشد که آجر ها را کنار هم گذاشته اند...

شاید هم این باشد که آنی که تووی آب است منم نه اینی که...

اصلا" ...

من ماندم...تو ماندی...یک سنگ ماند...یاد یک شهید...لبخند یک شهید

دارد به من و تو میخندد اگر خوب نگاه کنی...


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۱۰/۰۱
أنارستان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">