أنارستان

أنارستان
بایگانی

ارباب حلقه ها

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۰۷ ب.ظ

 

نماز را نیمه شکستم و دویدم سمت آشپزخانه، سر مامان را در آغوش گرفتم و گفتم گریه نکن، در کمال آرامش! انگار که هیچ نشده.

و خدا میداند که آن لحظه توی دلم چه بود و چقدر اشک ریخته بودم.

مامان هم نه گذاشت و نه برداشت و میان هق هق هایش گفت: تو که عین خیالت نیست!

نمیدانستم بخندم یا داد بزنم ...

از آنجایی که مامان هر ده سال یکبار چنین گریه ایی میکند چیزی نگفتم و دوباره سرش را در بغل گرفتم.

 

بعد هم با آرامش گفتم بلند شوید بیمارستان برویم. مامان باز بغض کرد که تو میدانی چه شده است؟!

گفتم: نه!

فقط برای اطمینان...در این تعطیلات متخصص پیدا نمیشود. صبر کردن فایده ایی ندارد، حالا میرویم و یک نگاهی میکند...

داشتم همه را به رفتن راضی میکردم و از درون به سه قسمت مساوی تقسیم شده بودم. یک قسمت که احتمال مننژیت میداد، قسمتی که احتمال اریون و ناشنوایی و یک قسمت که در حال بال بال زدن بود برای گریستن و توی سر کوفتن، اجالتا" این یک قسمت را بیخیال شده بودم و وانمود میکردم نمیبینمش..

 

..

با نوازش بیدارش کردم، صدایم را نمیشنید و غرغر میکرد. یک ربعی گذشت تا راضی اش کردم برویم بیمارستان. دائم بین اوقات تلخی ها میگفت: چی شد؟ بالاخره راضی شدی که دکتر عمومی هم آدمه یا مطمئن شدی من "کر" شدم!!!

چیزی نگفتم و آن قسمت سوم که در حال بال بال زدن بود بدجوری جلو آمد و اعلام وجود کرد...

 

..

 

بیمارستان پشت پیشخوان پذیرش شروع به صحبت میکنم برای نوبت گرفتن، مسئول پذیرش سرش را برمیدارد که جواب دهد... خنده ام میگیرد، چقدر شبیه "فرودو بگینز" ارباب حلقه هاست...

 

 

..

هیچوقت نفهمیدم چطور در اوج مشکلات فکرم به چنین چیزهای منحرف میشود!!

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۱۰
أنارستان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">