هفته پیش توی استیشن نشسته بودیم و با منشی مرکز چای میخوردیم.
بحثمان کشید به ادامه تحصیل. پرسیدم چرا دیگر دستت کتاب نمیبینم؟ داشتی برای دکتری میخواندی که!
گفت دلم نمیخواهد در این شرایط برگردم دانشگاه. من آدم درس خواندنم نه آدم کار سیاسی. با این وضع برگردم باید قاطی دعواهایی شوم که از هیچکدامشان سر در نمی آورم. خندیدم و گفتم با این پایان نامه و آن دانشگاه خوبی که شما رفتی حیف است واقعا. امیدوارم شرایط خیلی زود به وضع عادی برگردد.
زیر چشمی نگاهی بهم کرد و بعد از کمی مکث پرسید: شما هم خانواده حجاب سرتون کردند؟!
با تعجب به چشم هایش زل زدم. این سوال دیگر از کجا پیدایش شد..
گفتم به من می آد کسی به زور بتونه مجبورم کنه کاری انجام بدم؟!
با تعجب زیاد و موشکافانه به چهره ام دقیق شد. داشت جنبه های مختلف جوابم را سبک سنگین میکرد.
گفت یعنی چی؟ پس چطور حجاب دارید؟
گفتم خب خودم انتخاب کردم. مطالعه کردم، تحقیق، پرس و جو و بعد انتخاب کردم.
با دست روی پیشخوان کوبید و گفت: راس میگید؟
من خنده ام گرفته بود به چهره و واکنش های خانم منشی، خانم منشی خنده های مرا حمل بر سرکار گذاشتن و دست انداختن میکرد.
پرسید: میشه برام تعریف کنید که چطور شد؟
اصلا از چه زمانی؟
گفتم تقریبا یکسال بعد از فتنه ی ۸۸
دوباره دستش را کوبید، اینبار روی پایش : درووووغ میگی؟؟؟
کمی چای خوردم. داشت توی ذهنش تجزیه و تحلیل میکرد گفت خب بگو دیگه بقیه ش رو
به مریض تایم بعد اشاره کردم. گفتم: کارم تموم شد میگم ...