أنارستان

أنارستان
بایگانی

یک روز معمولی از زندگی من

جمعه, ۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۳۰ ب.ظ

سه لقمه نان و پنیر خوردم

چای را توی فلاسک کوچک و آبجوش رو توی فلاسک بزرگ ریختم

یک زیر انداز برداشتم برای نماز ظهر که نرسیده بودم بخوانم

با التماس بابا را از پای تلویزیون تا پارکینگ کشاندم

ساعت ۱۴ و ۱ دقیقه درب سازمان بودم

پیام دادم به بچه ها که کجایید

جوابی نیامد

به فاطمه زنگ زدم که میدانستم قطعا می آید

در جستجوی اسنپی بود که گیر نمی آمد

چند دقیقه دیگر هم ماندم

پروین هم آمد، خندان و پرسان احوالی پرسید و گفت بقیه کجا هستند؟

گفتم بقیه خودمم و خندیدم.

چشمهایش گرد شد و گفت یعنییی چیییی؟! من دوتا بچه و دوازده نفر مهمان را به حال خودشان گذاشتم و آمدم..

به وضعیت او هم خنده ام گرفت

کمی نشستیم توی ماشین و حرف زدیم.

درخواست کنندگان جلسه نیامده بودند و درخواست شوندگان ظهر جمعه ایی پشت در سالن در حال چای خوردن و گپ و گفت.

به فاطمه هم زنگ زدیم که نمیخواهد بیایی، اسنپ را فراموش کن.

برگشتم خانه، از گروه مطالعاتی لفت دادم و نشستم پای دفتر کتاب های خودم

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۹/۰۴
أنارستان

نظرات  (۴)

۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۷:۵۵ پلڪــــ شیشـہ اے

ای وای ...

 

حسن داستان اینه که همون اول کار تکلیف روشن شد. 😬

پاسخ:
والا خیلی هم اول کار نیست، دو فصله در خدمت دوستانیم
۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۷:۵۹ پلڪــــ شیشـہ اے

ای خدا.

فکر کردم جلسه اوله. :|

پاسخ:
نه عزیزززم 😁😁😁
۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۸:۰۰ زری シ‌‌‌

خب چرا ساعت فوتبال جلسه میذارین ؟ :))))

پاسخ:
جلسات از قبل فیکس شده،
برای مکان و .. هم نامه رسمی زدیم
منم دلم میخواست توی خونه بشینم فوتبال ببینم ولی خب درخواست از سمت بچه ها بود دیگه. قطعا وفای به عهد مهمتر از دیدن فوتباله

چای چی می‌خورین؟ 🧐

پاسخ:
چرا حالا نوع چای سوال شده براتون 😅

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">