یک روز معمولی از زندگی من
سه لقمه نان و پنیر خوردم
چای را توی فلاسک کوچک و آبجوش رو توی فلاسک بزرگ ریختم
یک زیر انداز برداشتم برای نماز ظهر که نرسیده بودم بخوانم
با التماس بابا را از پای تلویزیون تا پارکینگ کشاندم
ساعت ۱۴ و ۱ دقیقه درب سازمان بودم
پیام دادم به بچه ها که کجایید
جوابی نیامد
به فاطمه زنگ زدم که میدانستم قطعا می آید
در جستجوی اسنپی بود که گیر نمی آمد
چند دقیقه دیگر هم ماندم
پروین هم آمد، خندان و پرسان احوالی پرسید و گفت بقیه کجا هستند؟
گفتم بقیه خودمم و خندیدم.
چشمهایش گرد شد و گفت یعنییی چیییی؟! من دوتا بچه و دوازده نفر مهمان را به حال خودشان گذاشتم و آمدم..
به وضعیت او هم خنده ام گرفت
کمی نشستیم توی ماشین و حرف زدیم.
درخواست کنندگان جلسه نیامده بودند و درخواست شوندگان ظهر جمعه ایی پشت در سالن در حال چای خوردن و گپ و گفت.
به فاطمه هم زنگ زدیم که نمیخواهد بیایی، اسنپ را فراموش کن.
برگشتم خانه، از گروه مطالعاتی لفت دادم و نشستم پای دفتر کتاب های خودم
ای وای ...
حسن داستان اینه که همون اول کار تکلیف روشن شد. 😬