بیفتی و بلند شوی، بیفتی و بلند شوی...بیفتی و بلند شوی...باز هم باید بیفتی و بلند شوی....هر قدر هم چشم هایت را محکم ببندی، هر قدر هم التماس کنی....
باز هم باید بیفتی....
اگر بلند نشوی؟؟؟
بیفتی و بلند شوی، بیفتی و بلند شوی...بیفتی و بلند شوی...باز هم باید بیفتی و بلند شوی....هر قدر هم چشم هایت را محکم ببندی، هر قدر هم التماس کنی....
باز هم باید بیفتی....
اگر بلند نشوی؟؟؟
هر چه قدر هم به احوالات پروین دقیق بشوم، سخت تر میشود فهمید که بوده.. چه شده.. که شده...
یک پاندای صورتی داشته باشم...نه، صورتی زیاد خوب نیست! زرد لیمویی باشد. پرواز هم بکند. نه اینکه بال داشته باشد! سوارش بشوم و برویم آن بالا روی ابرها..
لم بدهیم، یک پایمان را روی پای دیگر بیندازیم و به آسمان نگاه کنیم.
ساقه ی گندم هم تووی دهنمان است و کلاه حصیری روی سرمان...
اگر این دو سطر نوشتن نبود شاید جان به جان آفرین تسلیم کرده بودیم. پس هزار بوسه بر قلم.
و صدافسوس بر هزاران حرف نگفته که در پشت آن نهان است.
دلم برای خوندن یک رمان خوب و پرنقش و نگار تنگ شده..
دیگه انگار چیزی راضیم نمیکنه..