اینسو
خزیده به درون، آسمان را آلا میکنم. ابرها را کمان میزنم . ماه سر ناسازگای دارد.
چیزی در آن عمق از کاوش دست هایم میگریزد.
صحنه های خواب تکرار میشود. قفس شیشه ایی راه به پیشروی نمیدهد. راه را گم میکنم و
برمیگردم. روی زمین مینشینم. دامنم را باد رها نمیکند. خسته ام. بغض هم زحمتی به
خود نمیدهد. مجسمه سنگی میشوم و برمیگردم.
***
آنسو
وزنه سردی توی دلش پایین افتاد و حس تهوعی ته گلو بزاق دهانش را زیاد کرد. هفته آینده...چرا؟ ..کی گفته بیای اصلا"؟
جواب را ریپلای کرد:
من مطمئن نیستم.
آمد گوشی را قفل کند که جواب رسید:
چه عجب، پیامای مارم نگا کردی.
خنده اش گرفت، تایپ کرد: ببخشید،پایین بودم. گوشی هم سایلنت بود.
جواب:
باشه. هفته دیگه میبینمت.
تایپ کرد:
واجبه؟
جواب: من میخوام بیام.
لبش را گاز گرفت، و نوشت: و اگر من نخوام که همو ببینیم؟
جواب آمد: من میام. تو هم اگر خواستی نیا، اونموقع دیگه تکلیف منم مشخص میشه.
چیزی نگفت، گوشی را لاک کرد و آن سمت انداخت.
بدبختی پشت بدبختی. حالا این هم ویرش گرفته سفر کند. حالت تهوع دو برابر شد. غلت زد. پیشانیش به کتاب تست زیست گرفت. با دست جای بیشتری باز کرد. تا آزمون جمعه فقط چهار روز فرصت داشت و حتی یک تست زیست نزده بود..