أنارستان

أنارستان
بایگانی

۱۹ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

 آقا با طمأنینه برخاست و عصازنان به طرف نظمیه رفت. جمعیت جلوی در نظمیه را مسدود کرده بود. آقا زیر در، مکث کرد. افراد مسلح، راه را جلوی او باز کردند. آقا همان‌طور که زیر در ایستاده بود نگاهی به مردم انداخت و رو به آسمان کرد و این آیه را تلاوت فرمود: «وَ اُفُوِضُ اَمْری اِلَی‌الله اِنَ‌‌اللهَ بَصیرٌ بِالْعِباد» و به طرف دار به راه افتاد...

روز 13 رجب 1327 قمری بود. روز تولد امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام). یک ساعت و نیم به غروب مانده بود. درهمین گیراگیر باد هم گرفت و هوا به هم خورد. همین طور عصازنان و به طور آرام و با طمأنینه به طرف دار می‌رفت و مردم را تماشا می‌کرد... به پای چهارپایه دار رسید. زیر بغل آقا را گرفتند و رفت روی چهارپایه... قریب ده دقیقه برای مردم صحبت کرد...«خدایا تو خودت شاهدی که من آنچه را که باید بگویم به این مردم گفتم، خدایا تو خودت شاهد باش که من برای این مردم به قرآن تو قسم یاد کردم ...خدایا تو خودت شاهد باش در این دم آخر باز هم به این مردم می‌گویم که مؤسسین این اساس[مشروطه دستپخت انگلیس] لامذهبین هستند که شما را فریب داده‌ اند این اساس مخالف اسلام است...محاکمه من و شما مردم بماند پیش پیغمبر محمدبن عبدالله(ص)...

 

 

 امام خمینی رضوان الله تعالی علیه:

شما می دانید که مرحوم شیخ فضل الله نوری(ره) را کی محاکمه کرد؟ 

یک معمم زنجانی، یک ملای زنجانی [ابراهیم زنجانیِ فراماسون، شاگرد و معتمدِ آخوند خراسانی] محاکمه کرد و حکم قتل را او صادر کرد. وقتی معمم، ملا، مهذب نباشد، فسادش از همه کَس بیشتر است.در بعضی روایات هست که در جهنم بعضی ها، اهل جهنم، از تعفن بعضی روحانیین در عذاب هستند و دنیا هم از تعفن بعضی از اینها در عذاب است.

۵۹/۹/۲۷

 

مرحوم شیخ فضل الله ایستاد که مشروطه باید مشروعه باشد، باید قوانین موافق اسلام باشد.در همان وقت که ایشان این امر را فرمود و متمم قانون اساسی هم از کوشش ایشان بود،...خارجیها که یک همچو قدرتی را در روحانیت می دیدند، کاری کردند در ایران که شیخ فضل الله مجاهد مجتهد دارای مقامات عالیه را، یک دادگاه درست کردند و یک نفر منحرف روحانی نما، او را محاکمه کرد و در میدان توپخانه، شیخ فضل الله را در حضور جمعیت به دار کشیدند.

۵۹/۸/۲۷

 

 امام خامنه ای(حفظه الله):

ملتی [عوام و خواصی] که در شهر تهران ایستادند و تماشا کردند که مجتهد بزرگی مثل شیخ فضل‌اللَّه نوری _را که از بانیان و بنیانگذاران و رهبران مشروطه بود، به جرم اینکه با جریان انگلیسی و غربگرای مشروطیت همراهی نکرد، ضد مشروطه قلمداد کردند، که هنوز هم یک عده قلمزن های ما، گوینده ها و نویسنده های ما همین حرف دروغ بی مبنای بی منطق را نشخوار می کنند و تکرار می کنند_ بالای دار کشیدند و دم نزدند!؟...چوبش را هم خوردند...این یک گناه ملی بود.

گناه جمعی ملت ها که مجازات عمومی را به دنبال دارد! گناهی که نعمت های بزرگ را زایل میکند و بلاهای سخت را بر سر جماعت ها و ملت های گنهکار مسلط می نماید! گناهی که استغفار مخصوص خود را دارد.

۸۴/۸/۸

 

 

۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۱ ، ۰۹:۵۷
أنارستان

دوم ابتدایی برای من با کابوس چهره ی معلمم شروع شد. یه خانم با مانتوی سرمه ایی بلند، مقنعه کاسه ایی کرپ مشکی و عینک فوتو با قاب بزرگ. برای من اون سالها تصور بچه دزد با همچین ظاهری شکل گرفته بود. یکی از اعضای فامیل یکبار منو با همچین خانمی ترسوند تا زودتر خونه برم. گفت اگه نیای میدم اون خانمه که بچه دزده ببرت! یه خانم با مانتو سرمه ایی و عینک فوتو...

کابوس خانم مانتو سرمه ایی عینکی مدت ها با من بود تا روز اول کلاس دوم.

 

با وحشت یه گوشه نیمکت کز کردم و خانمی که پای تخته در حال حرف زدن بود رو زیر نظر گرفتم. آماده بودم با اولین حرکت نامتعارف در برم.

.................................

خانم عباسی جوان بود و مهربون برخلاف معلم کلاس اول که خیلی سرمون داد میزد و ما دوسش داشتیم. خانم عباسی داد نمیزد، مهربون بود. همراه ما شعر میخوند و دست میزد و من با اینکه معلم کلاس اولم رو هم خیلی دوست داشتم متوجه شدم دوست داشتن میتونه درجات متفاوتی داشته باشه. صورت مهربون بچه دزد یکی از عزیزترین چهره های اون بازه از زندگیم شد. بچه دزدی که با ما سوار تاب میشد، وسطی بازی میکرد و هر وقت اشتباه میکردیم آروم بهمون تذکر میداد.

....................................

دهه فجر کلاس اول برای من یک شگفتی بود، بدون داشتن درک خاصی از مفهوم جشن فقط میدونستم که وقتی هوا خیلی سرد میشه کلاس ها رو با کاغذهای رنگی پرمیکنن. کاغذهای رنگی که توی منطقه ما به ندرت پیدا میشد و ما بهش آویز میگفتیم. دهه فجر کلاس دوم اما خیلی دیر شروع شد. همه ی کلاس ها غرق آویز بودن و کلاس ما هنوز شروع نکرده بود. ناراحت بودیم که خانم عباسی چرا شروع نمیکنه. اون سال قرار بود به بهترین تزیین کلاس جایزه بدن ما هم هر روز با قیافه ی آویزون دم میز خانم عباسی نق میزدیم پس کی؟

خانم عباسی یه برنامه ریخت و به هر کدوممون یه کار داد به علاوه یک وظیفه مشترک. قرار شد هر کدوم نفری ۲۰ تومن (تک تومنی) کنار بذاریم. پول ها که جمع شد خودشون خرید رفتن و خدا میدونه از کجا کلی ریسه و آویز ظریف تهییه کردن. آویزها اون زمان خیلی کت و کلفت و بعضا بدفرم بود اما این ظرافت رو ما کلاس دومی متوجه نمیشدیم. 

نشستیم برنامه ریختیم و خط تقارن های کلاس رو درآوردیم. سانت زدیم و متر کردیم. و بعد آویزها با حفظ ترکیب و تقارن به سقف و دیوارهای کلاس آویزون شدن. تقریبا تمام کارها رو خود خانم عباسی انجام میداد و ما که هیچ زمینه ایی در تزیین کلاس نداشتیم جوری شریک میکرد که تصور میکردیم همه کاره اییم. نصب ها که تموم شد خودمون هم از ظاهر کلاس دهنمون باز موند. تازه فهمیدیم تفاوت یک مشت کاغذ رنگی که توی یک اتاق منفجر بشه با تزئین حساب شده چیه.

..........................................

همین لحظه یاد اون سال افتادم و داشتم با خودم آنالیز میکردم که بچه دزد مهربون دانسته یا نادانسته چقدر صفات مختلفی رو با یک کار عملی کوچیک در ما پرورش داد 

نظم، همکاری، برنامه ریزی و محاسبه قبل از اقدام و خیلی افکار و حس های دیگه..

بعد از کلاس دوم دیگه کمتر از ناشناخته ها میترسیدم و این رو به وضوح خاطرم هست با عقل کودکی خودم میفهمیدم که در پس هر بچه دزدی میتونه یه خانم عباسی مهربون نشسته باشه.

هر جا هست خداحفظش کنه

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۱ ، ۱۴:۰۱
أنارستان

یک قسمت اخلاقی هم درون آدم هست که وقتی عیب و ایرادی در کسی میبینه عین گرگ خره میکشه و بخار گرم و مبالغی بزاق لذت از دهنش خارج میشه.

با خودش میگه هووووم اینم که خرابی داشت، یوهاهاهاها من چقدر خووووبم

 

خیلی اخلاقیه این قسمت! 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۴۰
أنارستان

 

قبل ترها، خیلی قبل تر یکبار به استادم گفتم فضای اطرافم یه جوریه انگار که توی یک قفس شیشه ایی محبوسم و چون نمببینم که کجاست نمیتونم بشکنمش...

الان دیگه اون قفس شیشه ایی اجباری نیست، محفظه ایی هست که خودم به ضرورت دورم ساختم. فقط نمیدونم این ضرورت واقعیه یا کاذب..

کی باشه که بفهمم؟! ....

 

چقدر ادغام مادیت و معنویت عجیبه...

 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۴۷
أنارستان

میگم آجی یه کم اون درس رو رها کن بیا بشین اینجا کنار من،

میگه ولم کن! من باید برای خواهرزاده هام غذا تهییه کنم 😐

(داره درس میخونه که سر کار بره و بعدها خرج خواهرزاده هاش کنه!!)

من کی ام؟!  .......

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۴۳
أنارستان

نشستم توی آشپزخونه با چهره ی قورباغه در قوری دارم کنجد میخورم و منتظرم آب کتری جوش بیاد تا فلاسکمو پر کنم، خانم والده همونطور که دارن رد میشن اظهار میکنن: چند وقتیه همه جا ساکته با کمبود هیجان روبه رو شدیم..

به کنجد های ته ظرف خیره میشم و با قیافه اسطخودوس له شده میگم مامان جان بذار دو تا نفس بکشیم حالا...

 میام بالا ایتا رو باز میکنم: حمله به سفارت آذربایجان.

حس ششم؟! برای عزیز ما شوخی بیش نیست.

 

 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۰۶
أنارستان

 در جلسات درمانی اونی که همراه بیمار میاد فشار و استرس بیشتری وارد میکنه تا خود بیمار محترم

تا اونجایی که من هنوز نشستم و در مورد فجایعی که همراهان بیمار امروز تعریف کردن فکر میکنم.

یه مورد رو هم سرچ کردم.

مادر یکی از کوچولوهای سی.پی میگفت که خواهرش بعد از مرگ پدربزرگ و مجاورت شبانه خانواده در کنار قبر دیوانه شده و مجبور شدن به بیمارستان روان منتقلش کنن..

....................................................

از همراه بیمار شماره ۲ شرح حال طفل ده سالش رو گرفتم و بعد از شروع روند درمان بصورت اتوماتیک الباقی زندگیش رو تعریف کرد و با هر کلمه مغز من تکرار میکرد : خب الان کی ازت خواسته که اینارو بگی و به من استرس وارد کنی؟!

در نهایت جلسه رو اینطور ختم کرد که میشه حین درمان بچه م ازتون فیلم بگیرم و برای یک خیر که میخواد به پسرم کمک کنه بفرستم؟!

با تعجب نگاش کردم و گفتم نه!

ایشون هم با تعجب پرسید: چرا اینقدر سخت میگیرید؟

حسم اون لحظه حس آن شرلی بود همون جایی که تخته سیاه رو توی سر گیلبرت بلایت خورد کرد. ولی خب متاسفانه اخلاق دست و پامو بسته. شایدم خوشبختانه ؟!!!

..........................................

همراه بیمار شماره ۳ با پسرش وارد شد. وقتی از آقا پسر خواستم رو صندلی بشینه تا تست های ارزیابی رو ازش بگیرم مادر محترم رفت روی تخت کنار اتاق و با استایل ناصرالدین شاه قاجار یکوری روی تخت دراز کشید، دست راستش رو تکیه گاه سر کرد و خیره خیره به کار من چشم دوخت.

 

همین همراه بیمار یکساعت بعد به خانم سین( مسئول پذیرش) مراجعه کرد و اذعان داشت که پسرم سیگار نداره لطفا برو از همکار آقای اتاق بغلی چند نخ سیگار براش بگیر.

..........................................

مچ همراه بیمار شماره ۴ هنگام سرک کشیدن در یخچال آشپزخانه مرکز که در منتهی الیه راهروی پشتی قرار داره توسط منشی گرفته شد. منشی چند روزی به خاطر این اقدام متهورانه و اعتماد به نفس فوق بشری همراه شماره ۴ تحت شوک بود.

( این داستان ادامه دارد..)

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۵۵
أنارستان

 

 

من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم

بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم

 

تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی

و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم

 

بیا ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه

که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم

 

مرا روی تو محرابست در شهر مسلمانان

و گر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم

 

مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه

که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم

 

سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم

دگر ره پای می بندد وفای عهد اصحابم

 

نگفتی بی وفا یارا که دلداری کنی ما را

الا ار دست می گیری بیا کز سر گذشت آبم

 

زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

 

حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد

دری دیگر نمی دانم مکن محروم از این بابم

 

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۳۱
أنارستان

یکی از دلایلی که آقایون روز مرد چیزی به غیر از جوراب دریافت نمیکنن اینه که خرید ملزوماتشون اصلا در نرم افزار ذهنی خانم ها ثبت نشده.

مثلا خودم یکماهی هست که قصد دارم برای جناب پدر یک کلاه بخرم. اما نمیدونم که این مدل خاص کلاه  سایز بندی خاصی داره یا نه!؟

یا اینکه باید به آقای فروشنده چی بگم؟ آقا از اون کلاه ها برای دور سر فلان میخوام؟

یا تفاوت اون کلاه های خز دار با این کلاه های کجکی که اسمشون رو نمیدونم چیه؟

در نهایت اینکه چطور وارد مغازه ویژه فروش لوازم مردانه بشم..؟

همه ی این ابهام ها به کنار، تصوری هم از قیمت ها ندارم، چه قیمتی برای فلان جنس معقوله؟؟؟

و اینطور میشه که میریم و از یک حاج خانومی که از شیرمرغ تا جون ادمیزاد در بند و بساطش یافت میشه یک راس جوراب اختیار میکنیم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۱۲
أنارستان