داستان همراه ها
در جلسات درمانی اونی که همراه بیمار میاد فشار و استرس بیشتری وارد میکنه تا خود بیمار محترم
تا اونجایی که من هنوز نشستم و در مورد فجایعی که همراهان بیمار امروز تعریف کردن فکر میکنم.
یه مورد رو هم سرچ کردم.
مادر یکی از کوچولوهای سی.پی میگفت که خواهرش بعد از مرگ پدربزرگ و مجاورت شبانه خانواده در کنار قبر دیوانه شده و مجبور شدن به بیمارستان روان منتقلش کنن..
....................................................
از همراه بیمار شماره ۲ شرح حال طفل ده سالش رو گرفتم و بعد از شروع روند درمان بصورت اتوماتیک الباقی زندگیش رو تعریف کرد و با هر کلمه مغز من تکرار میکرد : خب الان کی ازت خواسته که اینارو بگی و به من استرس وارد کنی؟!
در نهایت جلسه رو اینطور ختم کرد که میشه حین درمان بچه م ازتون فیلم بگیرم و برای یک خیر که میخواد به پسرم کمک کنه بفرستم؟!
با تعجب نگاش کردم و گفتم نه!
ایشون هم با تعجب پرسید: چرا اینقدر سخت میگیرید؟
حسم اون لحظه حس آن شرلی بود همون جایی که تخته سیاه رو توی سر گیلبرت بلایت خورد کرد. ولی خب متاسفانه اخلاق دست و پامو بسته. شایدم خوشبختانه ؟!!!
..........................................
همراه بیمار شماره ۳ با پسرش وارد شد. وقتی از آقا پسر خواستم رو صندلی بشینه تا تست های ارزیابی رو ازش بگیرم مادر محترم رفت روی تخت کنار اتاق و با استایل ناصرالدین شاه قاجار یکوری روی تخت دراز کشید، دست راستش رو تکیه گاه سر کرد و خیره خیره به کار من چشم دوخت.
همین همراه بیمار یکساعت بعد به خانم سین( مسئول پذیرش) مراجعه کرد و اذعان داشت که پسرم سیگار نداره لطفا برو از همکار آقای اتاق بغلی چند نخ سیگار براش بگیر.
..........................................
مچ همراه بیمار شماره ۴ هنگام سرک کشیدن در یخچال آشپزخانه مرکز که در منتهی الیه راهروی پشتی قرار داره توسط منشی گرفته شد. منشی چند روزی به خاطر این اقدام متهورانه و اعتماد به نفس فوق بشری همراه شماره ۴ تحت شوک بود.
( این داستان ادامه دارد..)