أنارستان

أنارستان
بایگانی



.

طبق فرمایشات سید و آقای ما، سایه ی سر ما امام خامنه ای مد ظله العالی


، به سرانجام رسیدن این مذاکرات، گام مهمی است، با این حال لازم است متنی که فراهم آمده با دقت ملاحظه و در مسیر قانونی پیش‌بینی شده قرار گیرد.


3 نکته در همین یک خط وجود دارد:

اول به سرانجام رسیدن، یعنی همچنان امکان به سرانجام نرسیدن وجود دارد.

دوم: ملاحظه ی با دقت، متن تهییه شده!

و نهایتا" قرار گرفتن آن در مسیر قانونی



خیلی خوب است که ما متانت خود را حفظ کنیم. و به جای جشن گرفتن یا بهتر بگویم ؛ رقصیدن در خیابان به کاری که آقایمان گفته بپردازیم.


اینجا





۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۰:۴۱
أنارستان

 

دوست دارم بنشینم و پاهایم را بغل کنم . دوست دارم بنشینم و پاهایم را بغل کنم و فکر کنم. دوست دارم بنشینم و پاهایم را بغل کنم و فکر کنم و به آن دورها نگاه کنم. دوست دارم بنشینم بر لب بلندترین صخره و پاهایم را بغل کنم و به آن دورها نگاه کنم و فکر کنم. زیر پایم یک دره است تا ابد و سرشار از مه و قطرات ریز آب و در افق خورشید میان نورهای طلایی و صورتی متوقف شده .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۴
أنارستان

 

مرا یادت هست حسینیه ی حاج همت؟!

در دل تاریکی شب و سحر ها، چه حرف ها که به هم نگفتیم. مرا یادت هست؟!

در سرمای استخوان سوز با چندتا چادر نماز، مرا یادت هست؟!

وضو در آب بارانی که در حوض جمع شده بود، مرا یادت هست حسینیه ی حاج همت؟!

مرا دریاب ای جایگاه شهدا...

ارتفاعات حمران، مرا دریابید.. مرا دریابید...

 

حاج همت

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۷
أنارستان



هر دم عمر به یاد روی تو، دور از تو دست و پا میزنم. انگار نکن که من بنده ای از بندگانت هستم. مرا در نظر نیاور، میسوزم و آبی نمیابم. آه ندانستن. دانستن چیست؟!

مرا میان موج های دریا رها کرده ای که چه بیابم. چرا مسیر را نشانم نمیدهی؟ چرا باید خودم قطب نما شوم؟! هیچ به تن رنجور من رحمت آید؟!

بر نازکی استخوانهایم، بر نحیف بودن جثه ام، بر بریدنی بودن گلویم...

بر گمراهی ام..

بر بی ارادگی ام..

بر ناتوانی و رقت انگیز بودن در مناجاتم نظر میکنی..؟!

بر اینکه به هر وزش باد به سویی متمایل میشوم؟

آیا مرا به بندگانت واگذار کرده ای؟

من بنده ی آنانم یا بنده ی تو؟؟!

آیا مرا در شمار به حساب نیاورده شدگان قرار داده ای..

آیا مرا لایق امر ولایت ندانسته ای..

به کدامین صفت از صفات عالی ات مرا اینچنین واگذارده ای...

عزیزٌ علیَ..





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۴
أنارستان




وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۷
أنارستان




از نبود تو دائم درد میکشم

برگ های بهاری را سرخ و زرد میکشم

با رفتن تو؛ نفس، هوا.. رفت

هر دم عمر آه های سرد میکشم


***


رفتنت ..آه، حدیث بی خوابی است

قصه ی گنجشک و شبی مهتابی است

صورت توست در زمینه ی مهتاب

و بال زدن گنجشک از سر بیتابی است


***


هر شب تار به سویت پر میزنم پر

عاجزانه بر هوایت در میزنم در

نه! این حوالی هیچکس پیدا نیست

من به نفرین زمین سر میزنم سر


***


فکرهایم خیالی خام و دلتنگ است

نقش یادت بر دلم عناب رنگ است

بوی دود و خاکسترت از یادها رفت

هر که از رفتنت نگریست، دلسنگ است


***



به یاد یک دوست، که دیگر نیست..






۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۲
أنارستان



.نام: طیبه

شهرت: واعظی

فردای خود را مشت کردی و جلو رفتی

گفتند که توی شلوغی ها نرو، رفتی

مامور بازاری شده برگرد، لو رفتی

(( اسناد را بگذار زیر رختخوابی که...

شاید بیافتد آب ها از آسیابی که...))

 

بی وقفه مثل بچه ی آدم کتک خوردی

اندازه ی آن ها که در رفتند، چک خوردی

چینی تنهایی من خیلی ترک خوردی

((اینجای قصه رویکرد شعر نیمایی ست

آغوش سرد طیبه صد سال تنهایی ست))

 

هی چادرت افتاد، اشکت را در آوردند

هی نذر کردی که مبادا باز برگردند

هی-هات وقتی گونه هایت را اتو کردند

((آب دهان و خون لخته روی آجر ها

فریاد های ناخن تو لای انبر ها))

 

تیم تفحص در نیاورده سر از کارت

از چوب خط های شکسته روی دیوارت

بنیاد های بی خیال حفظ آثارت

((این روزها با خواهش و منت تکان خوردند

بیلبورد های شهر با عکس تو نان خوردند))

 

ما آخرین بیراهه ی این شهر بن بستیم

یک مشت امضای اضافه توی پیوستیم

ما انقلابی های نسل سومی هستیم

((نسلی که سلاخند و از صلابه می ترسند

سهراب ها از شیشه ی نوشابه می ترسند))

 

از آرمان های تو تنها چند خط مانده

با چند تا خطی که روی صورتت مانده

از تو فقط یک پوستر بی کیفیت مانده

((من تازه میفهمم چرا تاریخ نامرد است

یعنی بدون هیچ شکی قافیه درد است))

 □

یعنی بدون هیچ شکی طیبه مرد است...


شعری دیگر از مرتضی عابدپور لنگرودی


طیبه واعظی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۲
أنارستان


 

.بعضی وقتها آدم توی یک خلاءیی  فرو میرود که هست اما نیست ... خلاء نوع اول کلا" نبودن است ... ولی این دومی نبودنیست که خودت هم نمیدانی نیستی ... فقط یک سری شواهد دارد که میفهمی توی یک حالت خاص و غیر قابل هضم گیر کرده ای ... و بعدها که حالت جا آمد دو زاریت می افتد که جریان از چه قرار بوده ... اینکه من دائما" فکرت باشم و هی دلم موج بردارد و هی موجش اینوری شود و هی آنوری شود و با خود ببرد مرا اگر عین نامردی نیست پس بگو چیست؟ ... چرا سر کلاس شعر میخوانند و بقیه میخندند و من میخندم و بعد بقیه میخندند و من گریه ام میگیرد ... و برای اینکه تابلو نشوم باز خود را به خنده میزنم که مثلا" کسی نفهمد ... که نمیدانم مثلا" اگر کسی بفهمد قرار است چه شود ... سرگیجه ام که اوج میگیرد دلم میخواهد پرت شوم یک گوشه ای که توی خودم فرو بروم و اینقدر جمع شوم که دیگر سر گیجه دست از سرم بردارد و فکر کند این شئ مچاله آدم نیست لابد و یک کاغذ ساندویچ است فرضا

کاش یک درخت گردو بود این اطراف که ازش بالا  بروم دستم را دور گردنش حلقه کنم ... شقیقه ام را به تنه ی سختش بگذارم و برایم از گردوهایش بگوید ... از ابر بگوید ... از باد ... و بعد محض دلخوشی من نسیمی بدهد توی شاخ و برگش که بی صدا رقص بگیرند و من سرم را عقب بدهم ... توی نسیم و با برگ ها اوج بگیرم ... بپیچم توی آسمان و غرق شوم میان اینهمه لذت ... میان نور ... و بلرزد دلم  , و باز بلرزد و باز و ... باز ... و باز ...



 

 

 

 

 

.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۹
أنارستان





اعتراف میکنم اولین مسئولیت فرهنگی(ج.خواهران) که بهم پیشنهاد شد چنان شگفت زده ام کرد تو گویی به اوباما پیشنهاد بدن معاونت حاج قاسم در جنگ سوریه رو بپذیره.


اعتراف میکنم اوایل دوران دانشجویی هر جلسه ی فرهنگی که میرفتیم و اسممون رو مینوشتیم،بعدا" که پیامکش میومد حس میکردیم خیلی مهم هستیم! یه چیزی توو مایه های مشاور و رایزن.


اعتراف میکنم اولین باری که راهیان رفتم انتظار داشتم اونجا الآن عملیات باشه و بزن و بکش! کلی دلخور شدم وقتی نبود!!


اعتراف میکنم زمانی که ابتدای مسئولیت جانشین خواهریم در بسیج بود؛ برای جشن جدیدالورودها تمام شماره های تماس ترمک های اون سال رو در گوشیم ذخیره و به همشون پیام تبریک فرستادم!! گوشیم بعد از اون قضیه دیگه سرپا نشد...!


اعتراف میکنم در تدفین شهدای دانشگاهمون وقتی مسئولیت آبرسانی به من محول شده بود در یکی از غرفه های شهرداری سطح خیابون ولیعصر(عج) که با مشکل ازدحام شدید جمعیت روبه رو شده بود رفتم و با پررویی کامل گفتم من مسئولم!و بدون هیچ توضیحی شروع به انجام وظیفه کردم!!! ...آقایون تووی غرفه حاج و واج...احتمالا" بعدا" فکر کردن امداد غیبی بوده، چون پوشیه داشتم.


اعتراف میکنم وقتی برای راهیان به کلیپ و فیلم احتیاج داشتیم بلند شدیم رفتیم موسسه اوج و یه صبح تا ظهر این ور و اونور پاس خوردیم ...بعدش حاجی کاف کلی فیلم عهد بوووووووووق بهمون داد...نمیدونستیم سایتی مثل روشنگری هم هست و میشه ازش کیلیپ دانلود کرد.

تبصره: بعدا" در همایش افتتاحیه راهیان وقتی همه ی پیشکسوتان در سالن آمفی تئاتر مشغول تزیین و چیدن جزئیات برنامه بودن رفتم اتاق فرمان سالن و گفتم آقا یه دقیقه این فیلم رو بذار ببینم چیه!..

فیلم که روی پرده رفت....ضاااااااایع...فیلمه سیاه سفید بود....از اونا که همش چند نفر دارن تووی یه راهرو میدوند و برانکار دستشونه..پر از خط و خوط و برفک..

حالا هر چی من میگفتم آقا توروخدا قطعش کن..گیر داده بود نه آبجی بذار صداشو تنظیم کنم...و فرماندهان عالیرتبه بسیج چند دانشکده نظاره گر ماجرا با دهان باز...آخرش یکیشون اومد گفت: ببخشید خواهرم پخش فیلم جزو برنامه نیست!

منم بدون افتادن از تک و تا گفتم عذر میخوام! گویا قرار بوده باشه، شاید شما در جریان نیستید. به هر حال الآن مشکل فنی پیش اومده و دیگه قرار نیست!!!!!!!!!


اعتراف میکنم اولین جلسه شعری که رفتم کلاس استاد میرشکاک بود در سازمان اوج. شرکت کنندگان یکی یکی میرفتن اون بالا و شعرهاشون رو میخوندن و استاد ایراد وزن و عروض و غیره میگرفت. من فرق غزل و قصیده نمیدونستم. یک چیزی سر هم کردم که برم بخونم. احساس کردم الزامیه...خدارحم کرد! نرفتم.


از گفتن حس اولین باری که تصویر روی پنجاه تومنی جلوم تجسم یافت خودداری میکنم. بالاخره ما فردا پسفردا قراره اینجا رفت و آمد کنیم.



اعتراف میکنم اولین باری که رفتیم سازمان اوج مستقیما" به دفتر آقای قرایی هدایت شدیم و من با کمال خونسردی کلی سر طرح های فرهنگی باهاشون بحث کردم و ایده دادم. با چاشنی تبختر و ژست سیگار برگ.



اعتراف میکنم اولین جلسه ی رسمی در بسیج دانشگاه وقتی پشت میز سمینار نشستیم به کنار دستیم گفتم: میکروفن ما روشنه! صدامون میره!! کنار دستیم هم با تشکر فراوان خاموشش کرد. بعد از 5 دقیقه پچ پچ و ادا و اطوار مسئول بسیج دانشگاه گفت لطفا" اون میکروفون توو قسمت خواهران رو خاموش کنید!! من چه میدونستم رنگ قرمز چراغ یعنی روشن! همه جا قرمز معنی عدم عبور میده...

شدیدا" منتظرم در یوم التبلی السرائر بفهمم توو اون 5 دقیقه چی گفتیم و چی شنیدن!!!








۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۱
أنارستان




نه که فکر کنی الآن متکی به نفسم. الآن که همه را تاراندی که خودم بمانم و خودم. که خرامیدن بیاموزم تک و تنهایی. با همه ی نفسانیت، با همه ی تکبر، با همه ی نفهمیدن ها میدانم که الآن فقط تو ماندی و من...باید بفهمم که فقط تو ماندی و نه من.





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۲
أنارستان