زندگی یعنی کلی فکر خبیث برای آزار دادن ته تغاری وقتی که قراره بعد از 13 مدرسه بره!
اللهم اغفر ذنوبنا :-))))
زندگی یعنی کلی فکر خبیث برای آزار دادن ته تغاری وقتی که قراره بعد از 13 مدرسه بره!
اللهم اغفر ذنوبنا :-))))
..
رُخش سبزه ست و مویش مشکی و لب:قرمز اُخرا
کأنّ المصطفی قد عادَ یـولَد مرّةً أخری
یـقـین روح مـحمـد رفـته در جسم علی اکبر
اگـر مـا می پذیرفـتیم مفهوم تناسخ را
هزاران خسرو و فرهاد و یوسف، می شود مجنون
همینکه زادۀ لیلا هویدا می کند رخ را
سپاه شـمرِکافرکیش، مات جلوه ی حُسنش
سوار اسب خود، وقتی نمـایان می کند رخ را
به جُرم چهره اش شد کشته یا اسمش؟ نمی دانم
نمی فهمیم علت را ... نمی یابیم پاسخ را
عطش، آتش شد اما با لب بابا گلستان شد
چنانـکه آتش نمرود، ابراهیم تارخ را..
...
این شعر توی وبلاگ آقای رضوانی بود. سالها پیش میخواندم و هر بار غرق در لذت میشدم....تا اینکه وبلاگ را حذف کردند و شعر گم شد، جز چند بیتی که در ذهنم مانده بود...به تازگی بعد از کلی جست و جو پیدایش کردم. چقدر بینظیر است!
التماس دعا
اینکه مرا گاهی جمکران میبری نمیدانم از چه روست!
قبل تر ها میرفتم به احترام و به قصد زیارت...
این چندبار آخر انگار یک جور دیگری بود، انگار...
نمیتوانم توصیف کنم.
یک چیز غریبی،
یک پدیده عجیبی...
علیرغم اینکه احساس میکنم ظاهر و بنای آن چیزی که باید باشد نیست، و انگار قالبی غیر بر جان آن پوشانده اند که چشم ظاهربین امثال من خیلی ارتباط برقرار نمیکند..
اما اگر اشتباه نکنم و به توهم و خود خاص پنداری دچار نشده باشم..
این بار آخری انگار چیز عجیبی ورای آن بود..
چرایش را نفهمیدم هنوز..
..
از این روست که میگویم نمیدانم چرا میبری مرا،
نماز را نیمه شکستم و دویدم سمت آشپزخانه، سر مامان را در آغوش گرفتم و گفتم گریه نکن، در کمال آرامش! انگار که هیچ نشده.
و خدا میداند که آن لحظه توی دلم چه بود و چقدر اشک ریخته بودم.
مامان هم نه گذاشت و نه برداشت و میان هق هق هایش گفت: تو که عین خیالت نیست!
نمیدانستم بخندم یا داد بزنم ...
از آنجایی که مامان هر ده سال یکبار چنین گریه ایی میکند چیزی نگفتم و دوباره سرش را در بغل گرفتم.
بعد هم با آرامش گفتم بلند شوید بیمارستان برویم. مامان باز بغض کرد که تو میدانی چه شده است؟!
گفتم: نه!
فقط برای اطمینان...در این تعطیلات متخصص پیدا نمیشود. صبر کردن فایده ایی ندارد، حالا میرویم و یک نگاهی میکند...
داشتم همه را به رفتن راضی میکردم و از درون به سه قسمت مساوی تقسیم شده بودم. یک قسمت که احتمال مننژیت میداد، قسمتی که احتمال اریون و ناشنوایی و یک قسمت که در حال بال بال زدن بود برای گریستن و توی سر کوفتن، اجالتا" این یک قسمت را بیخیال شده بودم و وانمود میکردم نمیبینمش..
..
با نوازش بیدارش کردم، صدایم را نمیشنید و غرغر میکرد. یک ربعی گذشت تا راضی اش کردم برویم بیمارستان. دائم بین اوقات تلخی ها میگفت: چی شد؟ بالاخره راضی شدی که دکتر عمومی هم آدمه یا مطمئن شدی من "کر" شدم!!!
چیزی نگفتم و آن قسمت سوم که در حال بال بال زدن بود بدجوری جلو آمد و اعلام وجود کرد...
..
بیمارستان پشت پیشخوان پذیرش شروع به صحبت میکنم برای نوبت گرفتن، مسئول پذیرش سرش را برمیدارد که جواب دهد... خنده ام میگیرد، چقدر شبیه "فرودو بگینز" ارباب حلقه هاست...
..
هیچوقت نفهمیدم چطور در اوج مشکلات فکرم به چنین چیزهای منحرف میشود!!
.
.شاهد مرگ غم انگیز بهارم، چه کنم؟
ابر دلتنگم، اگر زار نبارم چه کنم؟
نیست از هیچ طرف راه برون شد زشبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم؟
من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم؟
یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟!
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی است
که آنچه در سر من نیست، بیم رسوایی است
چه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند
همیشه زخم زبان، خونبهایی زیبایی است
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی است
شباهت من و تو هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی است
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ های دریایی است
...
اولین شعر از "کتاب" فاضل نظری.
این روزها، متن ها و نگارش ها به نظرم پیش پا افتاده میان! کتابی از یک نویسنده ی بنام میخوندم و هیچ زیبایی در نوشتار نمیدیدم، با اینکه قبلا" بسیار از اون کتاب محضوض شده بودم. این به چه معناست؟! نمیدونم!
عاشق این عبارتم و با شنیدنش آرامش میگیرم...
امام باقر(ع) فرمودند: « إِذَا صِرْتَ إِلَى قَبْرِ جَدَّتِکَ فَاطِمَةَ ع فَقُلْ یَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَکِ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکِ قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَکِ فَوَجَدَکِ لِمَا امْتَحَنَکِ صَابِرَةً ... ــــ چون به قبر جدّه ات فاطمه (ع) رسیدی بگو: ای امتحان شده ای که امتحان نموده است تو را خدایی که خلق کرد تو را قبل از اینکه خلق کند تو را ؛ پس تو را صابر یافت برای آنچه که امتحانت نمود » (تهذیبالأحکام،ج6،ص9،باب 3)
« خَلَقَکِ قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَکِ »
یعنی
خداوند متعال قبل از آنکه به تو خلقت مادّی دهد تو را به خلقت نوری خلق
نمود. دیگر مردمان اوّلین تمایزی که یافتند و وجود شخصی پیدا کردند ، بعد
از خلقت آدم (ع) بود که وجود ذرّی آنها در صلب آدم (ع) خلق گردید و از آن
هنگام تا رسیدن به صلب پدر خودشان و انتقال به رحم مادر خودشان ، همواره در
سیر بودند ؛ و فرد مذکوری نبودند. امّا برخی از انسانها مثل اهل بیت و
انبیاء (ع) حتّی در عالم ملکوت و جبروت و فوق آن نیز وجود متمایز و شخصی
داشتند ؛ لکن به وجود نوری ؛ و نور دیگر مردمان در نور آن بزرگواران مستتر
بود.
بعد از حدود ده سال رفتم خونه ی مادربزرگ و برای اولین بار پسر خاله م رو دیدم. بعد از یک ربع و مشاهده علائم بیش فعالی خیلی با احتیاط به خالم میگم بردیش برای سنجش و تست هوش و ...؟!
میگه که: مشخصه خیلی هوش خوبی داره، نه؟!
من :-/
.
.
.
ناگفته نمونه که تا ساعت 2-3 این هیولای کوچولو بیدار بود و هر از گاهی از افراد به خواب فرو رفته بعنوان تشک فرود استفاده میکرد!
+ سعی میکنم بازه بعدی که خونه مادربزرگه نمیرم رو ده تای دیگه بذارم روش!
میگم: اگه الان بخوابم نماز صبح خواب میمونم، نمیتونم هم نخوابم!
چه کنم به نظرت؟؟؟!
خیلی خونسرد میگه: مرض داشتی تا الان بیدار موندی؟! :-/
.
.
یعنی بهش بگم این مدل حرف زدن درست نیست؟