أنارستان

أنارستان
بایگانی






اینم یک عکس عالی از بچه حزب اللهی های تگزاس
و موضعشون نسبت به توافقنامه.
سر سلامتی غیرتشون یه دست و جیغ و هورای مرتب

اینجا



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۰۹
أنارستان


تووی ذهنم کلی دنیای مجازی است. در هر کدام از این دنیاها عده ای زندگی میکنند. در هر دنیا چندین نفر. هر وقت بنا به حال و هوایم یکی از این دنیاها لود میشود و روو می آید و چند روزی آسمان گوشه ای از ذهنم را اشغال میکند. مثلا" دنیای مجازی آلمان غربی بعد از جنگ، که تووی آن هوا بارانی است، شیشه ها بخار گرفته اند و زنی از پشت شیشه بخار را پاک میکند. مردی بارانی پوش دست در جیب در کنار پیاده رو راه میرود، کودکی پشت میز چوبی پشت قاشق را به میز میزند و همه ی اینها خاموش اند، اهالی این دنیا اسامی مانند: ماری، مولر، استپان، اشفیلد و چند نام دیگر که سری است و نمیخواهم بگویم.


یک دنیای مجازی دیگر صخره هاییست مه گرفته، علف های لخت و خیس دارد که تا زانو میرسند، مه همه جا را گرفته و زمین به سختی دیده میشود، تووی این دنیا هم شدیدا" هوا بارانی است، اما باران نمیبارد، جو غالب مه است. اهالی این دنیا فقط خودم هستم، همینکه کسی با اسب نزدیک میشود باران میگرد و همه جا خیس میشود..!


دنیای مجازی سوم بالای یک درخت گردو است . آفتاب از لابه لای شاخه ها نور کش دارش را روی سرم میریزد. مشتی علی از اهالی این دنیا است. هی داد میزند "بابام" بیا پایین! می افتی و من هی گردو میخورم و بالاتر میروم.


یک دنیای دیگر دنیای دوستان وبلاگی ام بود. وبلاگ سابقم. از تیر 91 تا تیر 94 .  تعدادی از بهترین آدمهای زندگی ام را آنجا شناختم،... و ... و ... و ... و .... از شخصیت های این دنیایند. دنیای پر از انار من. که حالا باغش را زمستان زده و انارها یخ کرده اند. دلم برای خیلی هاشان تنگ شده، بعضی هاشان هم هنوز هستند..هر جا هستند در پناه حق.


دنیاهای دیگری هم هست..



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۴
أنارستان



به گمانم دو سال پیش تابستان بود. رفته بودیم قم حرم بانو زیارت. وقت زیادی نداشتیم باید سریع یک سلام میدادیم و حرکت میکردیم . دلم رضا نبود. خیلی هوس داشتم ساعتی بمانم. دلم هوای یک بغل خواهرانه داشت. خواهرانه نه...دلم هوای چادری مادرانه داشت.. دلم نوازش میخواست...بوسیدن و بوییدن ضریح میخواست...اصلا" خانم ها دوست دارند وقتی به هم میرسند بنشینند و یک دل سیر غصه ها را واگویه کنند...حالا اگر بدانند طرف حسابشان گشاینده غصه های عالمین است...میوه ی باغ رسول الله است...نشانی از مادری گم شده است...

خلاصه با حال خنده و گریه شروع کردم به زبان ریختن. خانم جان! خانم جان! گفتن از زبانم نمی افتاد. اینقدر عجله داشتیم که حتی کفش ها را به کفشداری نسپردیم،مبادا تووی صف معطل شویم. تووی کیسه گذاشتیم و دستمان گرفتیم و رفتیم زیارت. اول من کفش های مادر و خواهرم را گرفتم و ایستادم تا زیارت کنند.

بعد آنها آمدند، کفش ها را دادم به مامان جان و دل دادم به ضریح....از طرفی دلم میخواست ضریح را ول نکنم و از طرفی میترسیدم مامان را سرپا و معطل نگهدارم. سلام آخر را دادم و رفتم پیش مامان، برویم؛ زیارتم تمام شد. از در رفتیم بیرون کفش ها را گرفتم...نگاهی به کیسه پلاستیکی انداختم.

مامان! مامان جان؟! کفش هام کو؟؟؟!!!

تووی کیسه است دیگر، کجا باید باشد؟ بدو دیر شد.

مامان نیست!

کفش های مامان را درآوردم و جلوی پایش گذاشتم. کفش های آبجی کوچیکه را هم گذاشتم و کیسه ی خالی را نشانشان دادم.

مامان جان کفش هام کو حالا؟؟

- وا؟! من چه میدانم!

- خب مامان جان کفش ها دست شما بودا!

- شاید حواست نبوده با خودت بردی و گمش کردی...

- ای بابا! مامان آبجی شاهد است. دادم دست خودتان

- من نمیدانم، هرکاری میکنی زودتر پیدایشان کن دیر است باید برویم...

- آخه از کجا؟؟!


خلاصه رفتم داخل حرم و گشت و گذار و زیر لبی میخندیدم. چند بار گوشه کناری که نشسته بودیم را گشتم و پیدا نشد.

رفتم پیش مامانی که حالا دیگر اساسی عصبانی شده بود. گزارش جستجو را دادم و سر به زیر منتظر ماندم. مامان قدری گزینه ها را بررسی و تحلیل کرد و آخرش خروجی شد جمله ی طلایی مد نظر من: بمان اینجا برویم برایت کفشی دمپایی چیزی بخریم..


*


من ماندم و پاهای بدون کفش و یک حرم و کلی وقت و یک زیرکی خواهرانه. حال غریبی داشتم. نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. هی مینشستم نگاه به گنبد میکردم. هی آه میکشیدم...هی خودم را لوس میکردم و هوس های بچگانه...

هی کفش های گمشده را به رخ میکشیدم که: دیدی خانوم کفش هام تووی خانه ی شما گم شد، شما که میهمان را اینطوری رد نمیکنید. آره دیگر این نشان بود..حالا که من را اینجوری نگهداشته اید پس حتما" نقشه هایی برایم دارید. بعد میخندیدم که عجب کلکی!


بعد دوباره میرفتم تووی نخ گنبد، تووی نخ کفترها و آرزوهایم را میدادم دانه دانه ببرند. اگر بشود یک روزی، یک جایی کفش ها را پس بدهند. مثلا" اگر کربلایی باشد و سفر اربعینی...مثلا" اگر قیامی باشد و صاحب امری و پایی آبله ، در راه مانده حیران، در دوراهی حق و باطل سرگردان...مثلا" اگر پل صراطی باشد و پاهایی لرزان...

خانم حواسشان هست. دعاها را مستجاب میکند با نفس راضیه اش...خواهر علی بن موسی الرضا (علیه السلام) باشی و گدای در خانه ات را بگذاری ؟!


خانم جان، شما دوری یوسف را میفهمید، برادرجانتان که صد یوسف شیدای رویش هستند. روا مدار که چشم ما از دیدار یوسف فاطمه (سلام الله علیها) خالی شود.ما را به او برسان

 

...


و به همراه همان ابر که باران آورد

مهربانی خدا در زد و مهمان آورد

باد یک نامهء بی واژه به کنعان آورد

بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد

به سر شعر هوای غزلی زیبا زد

دختر حضرت موسی به دل دریا زد

چادرش دست نوازش به سر دشت کشید

دشت هم از نفس چادر او گل می چید

چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید

من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید

باور این سفر از درک من و ما دور است

شاعرانه غزلی راهی "بیت النور" است

آمد اینگونه ولی هر چه که آمد نرسید

عشق همواره به مقصود به مقصد نرسید

که اویس قرنی هم به محمد(ص) نرسید

عاقبت حضرت معصومه(س) به مشهد نرسید

ماند تا آینهء مادر دنیا باشد

حرم او حرم حضرت زهرا(س) باشد

صبح شب می شد و شب نیز سحر هفده روز

چشم او چشمه ای از خون جگر هفده روز

بین سجاده ، ولی چشم به در هفده روز

چشم در راه برادر شد اگر هفده روز

روز و شب  پلک ترش روضه مرتب می خواند

شک ندارم که فقط روضهء زینب می خواند.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۴
أنارستان
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۰۵
أنارستان
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۳
أنارستان


مقبره شهدای هفتم تیر- بازی رنگها




۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۶
أنارستان


بارها درگیر این بحث شده ام که سوریه رفتن کاری صحیح است یا نه. تفسیرات و تعبیرات و نظریات گوناگونی در این باره شنیده ام. آخرین نظریه ای که خاطرم است مربوط به بزرگواریست که میفرمود: به نظر من خیلی از جوانان این روزها برای فرار از فعالیت طاقت فرسای فرهنگی و سیاسی و برای آسوده کردن خیال خود به سوریه میروند. این روزها کار کردن در جبهه داخلی بسیار سخت تر است و قس علی هذا... راستش جوابی نداشتم برایش اما این نظریه اصلا" به ذائقه ام خوش نیامد.

گذشت تا همین چند دقیقه پیش که مطلب زیر را در سایت بیان معنوی مطالعه کردم و خب یکجورهایی جواب را گرفتم. حقیقت ضرورت حضور جوانان ایرانی در جبهه ی سوریه از زبان مولا در خلال روایتی که برای بسیاری از ما تکراری به نظر میرسد.



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۰
أنارستان


اینروز ها هرجا برای خرید میروم قیمت ها پایین آمده. لباس، طلا و ... .تازه مادرم توصیه میکند که فعلا" نخرید! باز هم جنس پایین می آید. و من نمیدانم خوشحال باشم که تا چندی دیگر با صد تومان میتوانم دوتا مانتو بخرم یا باید خون بگریم که معنای این افت قیمت چه میتواند باشد.


شاید شما هم شنیده باشید که زمان شاه ارزانی بود. جنس زیاد بود و مردم در رفاه بودند. عده ای میگویند این حرف گزافی است، ولی حقیقت ماجرا اینست که حرف درستی است. زمان شاه درهای کشورمان به بازارهای جهان باز بود. ما یکجورهایی یکی از شهرستانهای آمریکا به شمار میرفتیم و طبعا" بهمان رسیدگی میشد. مامانم میگوید تووی مدرسه بهمان تغذیه میدادند؛ سیب، بادام و کشمش، بیسکوییت تینا و ...

اما مامان این را هم میگوید که لباسمان یک سارافون بود و جوراب...


دوست دارم بدانم بهای این ارزانی زودرس چیست؟!


درخواست عاجزانه از رسانه ها






۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۷
أنارستان

 

با تو نگفته بودم

از گریه های هر شب

عشقت نشسته بر دل

جانم رسیده بر لب

من بی تو سرگردان

من بی تو حیرانم

شرحی ز گیسویت، حال پریشام

بی تو در این شبها

بی خوابم ای رویا

از تو چه پنهان من گم کرده ام خود را

 

پیدایم کن...

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۰
أنارستان


حکایت خیلی از ما برخلاف تصورمان حکایت السابقون السابقون نیست، به خیالمان داریم زور میزنیم برای سربازی آقا و خدا هم لحظه به لحظه برکت و خیر بهمان میدهد و ما برای به چنگ آوردن این خیر و برکت ها مسابقه میدهیم...

حیکایت خیلی از ماها حکایت شمر و انس است، مسابقه میدهیم برای بریدن سر اماممان و این میان خداست که میخواهد هیچکدام "آن" نباشیم، هیچکدام سبقت نگیریم...




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۳
أنارستان