آن دورها..
نمیدونم تابستون کدوم سال بود، رفته بودیم روستای گورمحمد. اون موقع با گوگل مپ پیدا نمیشد. از روستای مرکزی در اون بخش دور افتاده دوساعتی میرفتیم تا به گور محمد برسیم..
نشسته روی صندلی های زهوار در رفته مینی بوس آبی با خودم فکر میکردم وجه تسمیه ی گور محمد چی میتونه باشه؟!!!
به جایی نمیرسیدم..
نمیدونم چندتا کوه و تپه و دره رو رد میکردیم تا به اونجا برسیم.. شمارش ممکن نبود، جهت یابی شبیه یک شوخی.
به روستا که میرسیدیم فقط از محل طلوع و غروب خورشید میفهمیدم که شرق کجاست و غرب کدوم طرف..
با خودم فکر میکردم که یک سر سوزنم که مشتی منو پرتاب کرده، نه در انبار کاه در یک جهان کاه..
روستا سکوت محض بود، سکوت طبیعت. صدای رودخونه رو از فاصله های دور میشد شنید. اطراف پر از کوه و تپه، بکر! دست نخورده ترین حالت ممکن
پوشش کوه ها درخت های بلوط، ایستاده کنار هم تُنُک، نه متراکم.
کم بین جنگل های بلوط نرفته ام، اما گور محمد جور دیگری بود...یک وادی غریب، دور از دسترس، معلق ..
صدایی از مردم روستا نمی آمد، در سکوت کار میکردند، همهمه ایی نبود، نه صدای بیلی نه کلنگی
انگار جزئی از باد باشند می آمدند و میرفتند..
بعد از ظهر روستا روی کپه ی ایی کاه میشد نشست، پنهان از چشم ها.. و من دیگری را درون خود کشف کرد..
دلم برای غروب گور محمد تنگ شده.
ماهتابست و سکوت و ابدیت ما نیز
سر سپاریم به مرغ حق و هویی بزنیم...
و چه قدر روح انگیز است این سکوت در طبیعت روستا !