مسافر
ساعت ۵ عصر روز جمعه ست. به ته تغاری میگم بنظرت شام درست کنم؟ امشب ممکنه بیان؟!
اونم میگه نه بعیده..
به عادت یک هفته ایی که گذشت دکمه تماس با مخاطب رو میزنم و منتظرم که صدای ضبط شده، گویای آفلاین بودن خط، بپیچه...برخلاف انتظار بوق میخوره! دوتایی بالا میپریم، انگار که چه اتفاقی افتاده باشه...بوق میخوره!
تلفن رو جواب میده، سلام و احوالپرسی یادم میره، میپرسم کجایید؟ کی میرسید؟
با خنده جواب میده حدود دو ساعت دیگه..
خداحافظی میکنم. من که شام نپختم! چیکار کنم؟
سریع دست به کار میشم و امیدوارم لپه ها بدون همکاری زودپز زود بپزن!
دوباره زنگ میزنم، که بیایم دنبالتون؟ در واقع میخوام بدونم چقدر فرصت برام مونده. تاکید میکنن که نه، خودمون میایم..
بارون شروع میشه، برنج دم کشیده، خورش هم جا افتاده..در میزنن، مسابقه کی در رو باز کنه است! ته تغاری برنده میشه...
ساک و چمدون ها رو داخل میکشیم. سفره اماده است. مثل همیشه نیست که بی اشتهاست و تا خستگیش در نره دلش به غذا نکشه، میشینن پای سفره...یک لقمه تعریف یک لقمه غذا...به ته تغاری میگم خوب شد غذا پختیما!!
سفره رو که جمع میکنیم، از توی ساکش یه شال عربی مشکی درمیاره، با تاکید زیاد توضیح میده که شال رو به تمام ضریح کشیده، یاد خوشه های انگور میفتم..تار و پود شال بوی رقیق عطر شیرینی داره..
بازم برامون تعریف میکنه، از پاکستانی ها و هندی ها و لباس های جالبشون، از عراق و مشکلات مدیریتی و توسعه شهری و ..
ضمن تعریف مکث میکنه، معلومه گل حرفش رو گذاشته برای یه موقعیت مناسب، با کمی حیرت و تعجب زیر خطوط صورتش میگه: عراقی ها میگفتن ما حاضریم عراق نابود شه اما ایران باقی بمونه!!
با ناباوری چند بار جمله ش رو تکرار میکنه. انگار که بخواد منو قانع کنه. میگه باورت میشه؟ اصلا فکرشو میکردی؟ میدونستی؟
میخندم و چیزی نمیگم..
توی دلم بغض میکنم و بیصدا میگم میدونستم..
به معنای واقعی دلم خواست جای این بنده خدا من مهمونتون بودم