در منقبت تاریکی
پنجشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۱، ۱۰:۱۰ ب.ظ
دوران راهنمایی وقتی بابا ماموریت بود، ی غم غریبی مینشست ته دلم، حالم از مدرسه و سرویس و غروب افتاب بد میشد.
عصر که میرسیدم خونه با استرس آسمون رو نگاه میکردم که ابری نباشه و بعدازظهر دلگیرمون دلگیرتر نشه.
گاهی شبا میرفتم توی کمد دیواری مینشستم، شمع روشن میکردم و ساعت ها به شعله اش نگاه میکردم. اون موقع مثل الان راحت شمع پیدا نمیشد، نهایتا موقع زیارت یک جعبه از حیاط امامزاده میخریدیم.
این اواخر که درس حرفه و فن بستن مدارها رو یادگرفته بودیم با باتری و یدونه لامپ کوچولو برای خودم یه شمع الکتریکی درست کرده بودم و توی کمد همدم صحبت هام بود..
۰۱/۰۸/۱۹
میگم مطمئن هستی میرفتی میخریدی و کش نمیرفتی😐