أنارستان

أنارستان
بایگانی

در منقبت تاریکی

پنجشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۱، ۱۰:۱۰ ب.ظ

دوران راهنمایی وقتی بابا ماموریت بود، ی غم غریبی مینشست ته دلم، حالم از مدرسه و سرویس و غروب افتاب بد میشد.

عصر که میرسیدم خونه با استرس آسمون رو نگاه میکردم که ابری نباشه و بعدازظهر دلگیرمون دلگیرتر نشه.

گاهی شبا میرفتم توی کمد دیواری مینشستم، شمع روشن میکردم و ساعت ها به شعله اش نگاه میکردم. اون موقع مثل الان راحت شمع پیدا نمیشد، نهایتا موقع زیارت یک جعبه از حیاط امامزاده میخریدیم.

این اواخر که درس حرفه و فن بستن مدارها رو یادگرفته بودیم با باتری و یدونه لامپ کوچولو برای خودم یه شمع الکتریکی درست کرده بودم و توی کمد همدم صحبت هام بود..

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۸/۱۹
أنارستان

نظرات  (۲)

میگم مطمئن هستی می‌رفتی میخریدی و کش نمی‌رفتی😐

پاسخ:
اره اینو مطمئنم، قابل کش رفتن نبود. یک نفر اونجا میفروخت

۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۵:۳۴ پلڪــــ شیشـہ اے

چه قدر غم داشت

پاسخ:
غم و شادی لازمه زندگی ان هر دو 🙂🙂

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">