تلخی
خیلی ها بهم میگن چقدر اروم و صبوری
امشب هر زمان این جمله یادم میومد دلم میخواست خودمو بندازم بغل نزدیکترین ادم در دسترس و گریه کنم
توی راهرو بیمارستان به این فکر میکردم که باید همزمان حواسم به آبجی کوچیکه و بابا باشه در حالیکه خودم با تمام وجود نیاز داشتم که کسی حواسش بهم باشه
ریمیکس مغزم تکرار صحنه ی افتادن مامان و گریه های باباست که حتی نمیتونست مامان رو رها کنه که بهش تنفس مصنوعی بدم..
گند زدم، یه ماساژ قلبی بد از روی استرس و صدای تق دنده
نوک انگشتش رو جوری بریدم که چندتا بخیه خورد و دکتر با تعجب میپرسید چه دلیلی داشت اینکارو کردی و من هیچ دلیلی نداشتم یک واکنش ناخودآگاه
یادم رفته چطور لباس پوشیدم چطور تا سر کوچه دویدم و تمام این مدت دلم میخواست به کسی زنگ بزنم برای کمک ولی هیچکس نبود...
خسته شدم از مدیریت کردن چیزایی که در توانم نیست با تمام وجود خسته شدم..