مُچالگی
چهارشنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۱۳ ب.ظ
امروز وارد کتابفروشی بزرگ محله پایینی شدم
جدیدا دکور قدیمی رو یک مقدار دستکاری کردن و چند ستون مکعبی آینه ایی بین توو در تووی قفسه های بلند کتاب کار گذاشتن...
کسی داخل مغازه نبود، یک آن دلم خواست همونجا بمونم و تا ساعت ها کسی وارد نشه، برق رو خاموش کنم و در روشنایی یک شمع به زمزمه ی کتابها گوش بدم..
هنوز حس خوب اون لحظه مثل خاطره لمس محبت امیز دست یک دوست همراهم مونده و یادآوریش دلم رو مچاله میکنه
۰۱/۰۸/۱۱
عزیزم
الان من از این صحنه چراغای خاموش و شمعش و دارم. :)) برقا رفته و صدای بارون میاد. اما حاشا و کلا که صحنه ی رویایی به تصویر کشیده بشه. خوابم میاد شدیدا. نگرانم تا صبح سرما بچه یخ کنه :)) ببخش که بی ربط به حال پستت بود.