بربادرفته
احساس میکنم ما دقیقا اون قسمت از داستان اسکارلت اوهارا هستیم که بعد از اتفاقات جنگ تازه با واقعیت زندگی بدون سلسله مراتب محترمانه رو به رو میشه و برای ادامه حیات دست به هر کاری میزنه از کشت پنبه با دستای ظریف کرم خورده تا گول زدن رت باتلر و کارگاه فروش چوب...
قالب زندگی شیکی که رسانه و محیط اطراف برای ما ساخته هیچ ربطی به حقیقت زندگی نداره، سیستم به ما یاد داد که افراد مودب و شیکی باشیم که صاف بریم و صاف برگردیم، درسمون رو بخونیم و بعد از فارغ التحصیلی در یک نقطه خاص مشغول به کار بشیم، تابستون های برای فعالیت های خیریه و جهادی با چمدون چرخ دار از این روستا به اون روستا بریم و محرومان رو از دل بدبختی ها نجات بدیم تا تصویری سوپرمن وار از خودمون در ذهنمون شکل بگیره و غرق در لذت عالی بودن بشیم ...
اما هیچ چیز در واقعیت برای ما کوچه گردهای بابرهنه که توی جوهای آب دنبال تخم قورباغه و کرم خاکی بودیم مشابه اون تصویر مطلوب سیستم نبوده و نیست...
و خوشحالم که نیست
و خوشحالم که نیست
و خوشحالم که نیست
محیط، فرقی نمیکنه نیویورک باشه یا قم، تا وقتی که قالب های تبلیغی دیکته شده برای زندگی ادم تصویر بشه قاتل روحه... و ایمان در کالبد بدون روح جایی نداره