یا رفیق من لا رفیق له..
من در شهرمان
با بچه های دوران دبیرستان رفته ایم بیرون. مذهبی ترین جای ممکن در شهرمان برای من. کنار دریاچه. یکیشان بلوزشلوار جین، مانتو شلوار است اصطلاحا"...یکیشان مانتو و ساپورت کرم رنگ، آن یکی هم زرد قناری مانتویش و شلوار کرم روشن. به غیر از آنی که بلوزشلوار جین تنش است، شال دو عزیز دیگر در اهتزاز با وزش های باد. به یاد پرچم در اهتزاز اردوگاه شهید کاوه ی مشهد صلوات. دوستان با مرامی هستند. از 85 با همیم. حتی سر 88 هم از هم جدا نشدیم. تکیه کلامشان فحش های کاف دار است. لبخندهایشان قهقهه مستانه و من رفیق دیگری به غیر از این عزیزان ندارم و خب دوستشان هم دارم. باور کنید خیلی با مرامند. شنیدند تابستان میخواهم بروم جهادی شورش زدند، تو را چه به خواهر برادرهای بسیجی...هه! اگر بدانند رفیقشان مسئول بسیج است ...
من در تهران
با رفقا صبح دانشگاه، ظهر دفتر بسیج، بعد از ظهر جلسه با مسئول نهاد، عصر جریان شناسی و کلاس تشکیلاتی، شب هیأت دانشگاه امام صادق علیه السلام اگر یکشنبه باشد. پنجشنبه ها حوزه و بهشت زهرا سلام الله علیها . وقتی با بچه بیرون میرویم گاها" صداهایی از دور و بر می آید؛ امروز 22 بهمنه؟!
گاها" پاساژ مهستان و اگر خیلی ناپرهیزی کنم این سنتی فروش های خ انقلاب.
اما غربتِ من در شهرِ خودم آخر سر مرا خواهد کشت ...