هودج نورانی جناب رئیس جمهور!!!
يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۰۵ ب.ظ
![](http://www.tarikhenghelab.com/sites/default/files/styles/large/public/content/attachments/1394/03/23//gal-472-1434178583-2281.jpg?itok=PbUrXCy1)
رخدادی عجیب در ماه محرم
واقعه عجیبی در یکی از ایام ماه محرم سالهای دبستان، یعنی هنگامی که در کلاس سوم یا چهارم ابتدایی تحصیل میکردم، برایم رخ داد که هنوز خاطرهی خوش آن لحظات، در ذهن من باقی مانده است؛ هر چند ماهیت آن حادثه را به طور دقیق نمیتوانم توضیح دهم.
واقعه از این قرار بود که من در یک ماه محرمی، روز
دوازدهم، موقع اذان صبح از خانه خارج شدم و برای نماز صبح به سمت مسجد پشت
خندق (مسجد ولیعصر فعلی) رفتم. وارد حیاط مسجد شدم و در کنار حوضی که در
سمت چپ قرار داشت، نشستم و مشغول وضو گرفتن شدم. پدرم داخل مسجد رفته بود و
نماز جماعت صبح هم شروع شده بود. من همانطور که کنار حوض نشسته بودم و در
حال وضو بودم، احساس کردم که حیاط یک مرتبه روشن شد، مثل اینکه نورافکنی به
تابش در آمده باشد. در آن حال حس کردم نور از بالا میتابد، سرم را بلند
کردم و یک شیء نورانی را که تقریبا مکعب مستطیل بود و حدود دو متر طول داشت
و عرض و ارتفاع آن هم حدود یک متر بود، دیدم که از بالا به سمت داخل حیاط
مسجد به آرامی در حال فرود آمدن است. احساس میکردم افرادی داخل این هودج
نورانی نشستهاند، ولی چیزی جز تلألؤ نور نمیدیدم. بعد دیدم آن شیء نورانی
در شمال شرق حیاط مسجد فرود آمد. آنگاه پس از چند دقیقه توقف، بلند شد و
به حرکت درآمد. در هنگام برخاستن هودج، علیرغم اینکه برای نماز صبح
میخواستم داخل مسجد بروم، بیاختیار دنبال آن به راه افتادم و دیدم پس از
عبور از تکیة مسجد پشت خندق به تکیة بعدی، یعنی تکیة «بیروندژ» رفت و در
وسط آن تکیه فرود آمد. فاصله این دو تکیه شاید حدود دویست متر بود. پس از
آن هودج دوباره بلند شد و در فضا به راه خود ادامه داد و من هم در کوچه آن
را میدیدم. هودج به سمت شرق (سمت مشهد) حرکت کرد و بعد از چند دقیقه از
نظرم غایب شد. در حالی که احساس عجیبی به من دست داده بود و از خود بیخود
شده بودم، احساس یک شعف بینظیر معنوی توأم با کمی ترس و وحشت داشتم. پس از
این ماجرا به سوی مسجد بازگشتم. وقتی به مسجد رسیدم، نماز جماعت صبح تمام
شده بود. همان وقت در ذهن کودکانهام به نظرم میآمد که ارواح مطهر معصومین
و فرشتگان با این هودج آمدهاند و به این تکیهها که محل عزاداری سالار
شهیدان بود، سر زدند. این ماجرا خیال نبود، در بیداری اتفاق افتاد و کاملاً
آن را به چشم دیدم. البته همانوقت داستان را برای پدرم تعریف کردم که
چنین منظرهای را مشاهده کردهام. این حادثه یکی از حوادث به یادماندنی در
تاریخ زندگی من است که با گذشت سالها، هنوز ماهیت و ابعاد آن برای من
روشن نشده است.
![](http://www.tarikhenghelab.com/sites/default/files/styles/large/public/content/attachments/1394/03/24//gal-472-1434254037-2284.jpg?itok=tYBRWHWX)
اصلا" نمیخوام قضاوت کنم.. دیگه ...
ولی این خاطراتا داره شوخی شوخی جدی میشه انگار!
ولی این خاطراتا داره شوخی شوخی جدی میشه انگار!
۹۴/۰۳/۲۴