قبلترها فکر میکردم رمان و داستان چه چیز جذاب و قشنگی است، غرق شدن در افکار و حالات یک ذهن دیگر که وقایع را رقم زده یا مجموعه ایی از اذهان صاحب فکر بعنوان شخصیت های داستان خلق کرده.
بارها قلبم با موج داستان زیر و رو میشد به عمق میرفت و بالا می آمد. گاها داستان را منشاء آموزه ها بدون تجربه میدانستم گاهی هم مایه تسکین اوقات پر اضطرار..
این روزها به داستان ها مظنونم. به همه ی متن های نوشته شده از دیگری یا خودم. نه بخاطر ظاهر داستان و سرگذشت ها بلکه به باطن داستان و القای نگرش به هستی
نگاه افسرده نویسنده
نگاه ناامید نویسنده
غرزدن ها و شکایت های ناشی از دلمردگی نویسنده
همین زیر افکار شخصیت ها
چه اثری بر خواننده خواهد داشت؟
فرض کنید کنار شخصی نشسته ایید که روزها و شب ها کنار گوشتان ناله میکند و القای بی انگیزگی، بعد از عمری شنیدن، وضع حال و روح شما چطور خواهد شد؟!
این روزها به حسبناالله و نعم الوکیل های مردم غزه نگاه میکنم، در دل مصیبت....با گذشته ایی زخمی و آینده ایی نامعلوم به تعبیر زبان رایج ما آدم ها و بسیاری داستان ها آخرین نقطه تاریکی...
چقدر داستان ها متکی به حس بودند و ماده، چقدر اینها فارغ اند از آنچه که دیگران به آن متکی اند...
داستان ها اشتباه میکردند یا این انسان های زنده ی مبارز؟!