أنارستان

در حال برگشتن به خانه بودیم. چیزی زیر چرخ ماشین تلقی صدا داد، انگار که یک قطعه جدا شد و توی بزرگراه افتاد. من خنده ام گرفت و راننده عزیز نگران شد که چه بود و چه شد...از آنجایی که ماشین به حرکتش ادامه داد احتمال دادیم قطعه سنگی چیزی از زیر چرخ در رفته. کمی فکر کردم به واکنش متفاوت هر دویمان به یک اتفاق مشترک. بلند بلند فکر کردم و گفتم میدانی چرا خنده ام گرفت؟ چون فقط وجه بامزه ی رویداد را میبینم و خیالم راحت است که اگر چیزی هم بشود درستش میکنی، اینقدر که به این درست کردن و جمع و جور کردن کارها از جانب تو عادت کرده ام و هیچ ته دلم تکان نمیخورد... او هم از افکار من خنده اش گرفت و گفت اما برای من این اتفاق یعنی دردسر دو سه روز تعمیرگاه رفتن و پول خرج کردن، برای همین شاید حتی از خنده ات رنجیده و با خودم گفته باشم کجای سختی کشیدن من بامزه است که اینطور میخندد؟! اصلا فکر نمیکردم دلیل خنده ات آسودگی خیال و اطمینان باشد.

 

.....

 به ذهنم رسید که در سیر حیاتمان همینقدر خیالمان تخت است که "او" حواسمان را دارد. شاید خیلی از جدی نگرفتن ها از این اطمینان نشئت میگیرد. شاید خیالمان آنقدر قرص است که عاقبتی جز سعادت را حتی تصور نمیکنیم. نمیدانم..شاید

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۵۰
أنارستان

  اینطور بنظرم میرسه که هر کدوم از ما در لایه ایی زندگی میکنیم. مثل لایه های آب بلحاظ ضریب شکست نور...

گاهی در اون اعماق که هیچ نوری نمیرسه

گاهی یک لایه بالاتر

گاهی دو لایه بالاتر...

و همینطور تا به آخرین لایه که همه ی نورها رو دریافت میکنه و همه ی رنگ ها در اون قابل شناساییه.

عقل های ما، جان های ما احتمالا باید در اینطور مراتبی باشند. تصور منه، مدلسازی ذهنیم.

برای کسی که در اعماق زندگی میکنه صحبت از اون بالاهای نورانی نامفهوم، ترسناک یا حتی خنده داره.

برای کودکی که ذهنش متمرکز بر خوراک و ملایمات و ناملایمات صحبت از ایثار قابل فهم نیست.

همونطور که برای انسان بزرگسالی که نهایت لذت رو در خوردن و یکسری مسائل دیگه میدونه صحبت از بخشش یا شرافت شاید زیاد جالب نباشه...

دیدید توی فیلم ها گاهی یک بازیگر میگه من فقط پول رو میشناسم، مایه چی داری؟!

راست میگه اون فقط همون ابعاد دو در دوی طلایی فلزی رو میشناسه.

عقل و ذهنش فراتر از این نرفته.

اما انسان هر چقدر بالاتر میره در لایه های نورانی دیگه تازه میفهمه چیزهای دیگری هست زیباتر و ارزشمندتر از طلا و میبینه که چقدر اون سنگ و گوهر در کنار این جواهرات پیش پا افتاده ان...

 

اما چطور بشه که انسان بالا بره و از اون لایه های تاریک و سنگریزه های کف دریا دل بکنه...

 

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۳ ، ۱۲:۲۱
أنارستان

 

 

 

فَکَأَنَّ الدُّنیا لَم تَکُن وکَأَنَّ الآخِرَةَ لَم تَزَل ، وَالسَّلامُ

 

 

 

 

 

..................

الإمام الباقر علیه السلام : کَتَبَ الحُسَینُ بنُ عَلِیٍّ علیه السلام إلى مُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ علیه السلام مِن کَربَلاءَ : بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ ، مِنَ الحُسَینِ بنِ عَلِی إلى مُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ ومَن قِبَلَهُ مِن بَنی هاشِمٍ ، أمّا بَعدُ ، فَکَأَنَّ الدُّنیا لَم تَکُن وکَأَنَّ الآخِرَةَ لَم تَزَل ، وَالسَّلامُ .

امام باقر علیه السلام : حسین بن على علیهماالسلام از کربلا به محمّد بن على نوشت: «به نام خداوند رحمتگر مهربان. از حسین بن على به محمّد بن على و دیگر فرزندان هاشم. امّا بعد : دنیا چنان است که گویى هرگز نبوده است و آخرت ، چنان است که گویى همواره بوده است! بدرود»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۰۳ ، ۲۱:۴۶
أنارستان

 

فردا سومین جلسه ی کارگاه کتابخونه است. شاگردای کلاس بین سنین ۵-۷ انتخاب شدن. به غیر از یکی که سه سالشه! 

بار اول که دیدمش فکر نمیکردم اینقدر کوچولو باشه بعدا که از مامان ها سن بچه ها رو پرسیدم حیرت کردم...

نگین خانم تمام مدت کلاس در حال شیرین زبونیه. جلسه ی اول گفت: خانم میدونستید که پنگوئن ها بچه هاشون رو محکم بغل میکنن؟

در مورد دلفین ها هم خیلی میدونم میخواید براتون بگم؟

و من که هربار شگفت زده میشدم و در عین حال سعی میکردم هیجانم رو نشون ندم تا ذوق سایر بچه های کلاس کور نشه و ارتباطات بچه ها در یک سطح متعادل و با کیفیت باقی بمونه.

 

چند شب پیش هیات بودم و صدای زنگ دختر کوچولویی از بین جمعیت به گوشم رسید. در همون حالی که چادر رو توی صورتم کشیده بودم با خودم فکر میکردم که چقدر صدا آشناست! سرم رو بالا کردم و دیدم بله نگین خانم کمی اون طرف تر در حال شیرین زبونی برای دوست ۷ سالشه و داره اطلاعات جدیدشو به اشتراک میذاره ...چند ثانیه بعد نگاهم کرد و چشماش گرد شد، با صدای ظریفش داد زد خانووووم معلم! از مدل صورتش و اون خرسندی کودکانه که معلمش رو در جایی به غیر از کلاس گیر آورده خنده م گرفت

با احتیاط نزدیک شد و چهارزانو روبه روم نشست. و با همون دقتی که بچه ها به تلویزیون نگاه میکنن شروع کرد به بررسی با لبخندی نیم متحیر و نیم مشعوف.

پرسیدم نمیخوای برام از پنگوئن ها بگی؟

ممکن نبود چشماش از اون گردتر بشه ولی شد، ابروهاش رو بالا برد خوشحال از اینکه داده های رد و بدل شده کلاس رو خاطرم مونده و از این یادآوری کمی شرم کرد..

و من با ذهن خودم کلنجار میرفتم که کودکی با این سن چطور همه ی این موارد رو دریافت میکنه و نشانه های آشکار درک بالا در چهره ش مشخصه.

این شب ها بین شلوغی گاهی دقت میکنم شاید صداشو بشنوم و دور از مناسبات کلاس بتونم بغلش کنم و اگه اجازه بده ببوسمش

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۰۳ ، ۱۲:۵۲
أنارستان

 

ای عشق کز قدیم تو با ما یگانه‌ای

یک یک بگو تو راز چو از عین خانه‌ای

 

از بیم آتش تو زبان را ببسته‌ایم

تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانه‌ای

 

هر دم خرابیی است ز تو شهر عقل را

باد چراغ عقلی و باده مغانه‌ای

 

یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی

یا در میان هر دو تو شکل میانه‌ای

 

...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۳ ، ۱۸:۲۴
أنارستان

 

باران گرفته بود. اولین باران پاییزی بود شاید. دانه های درشتش به شیشه میخورد.  فکر درس را از من گرفته بود. مداد را میگزیدم و سعی بی نتیجه ای برای تمرکز بر درس داشتم. کتابها را به سمتی هول دادم، چادرم را سرم کشیدم و دویدم تووی خیابان...با قطره های باران دست دادم. با کف دست و نوک انگشتان دانه دانه شان را نوازش دادم...صدای پا روی زمین خیس...برگ های خشک نم خورده، قمری های پف کرده...

از هجوم اینهمه احساس ناب در پوست خود نمیگنجیدم، تنم از هیجان لذت ناب بارها لرزید، پاهایم از روی چاله های کوچک پر آب بارها پرید، به پارک سر خیابان رسیدم...برگ ها همه شسته...هنوز سبز، سیزی خیس...عین جوهر سبز خطاطی آقاجون بر کاغذ روغنی...چه عطر دل انگیزی بوی چوب خیس... چشمانم را بستم و همه حس شدم، کفش های عابران شدم در تکاپوی فرار از باران...شرشر باران شدم بر تن برگ ها، جوی پر آب شدم پر از خروش و هباهو...آجر خیس خورده شدم و پای نازک تر شده ی گنجشکان..قلبم از لذت فشرده شد، شکافت...

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۱
أنارستان

غروب جهادی

غروب جهادی



۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۳
أنارستان



دیروز بهشت زهرا(سلام الله علیها) خیلی قشنگ شده بود. اصلا" یکجور خاصی. نمیدانم چرا؟! با اینکه هوا گرم بود و جان راه رفتن نداشتیم خیلی مزه داد. یکجا را که چراغانی کرده بودند...


بهشت 3


چندتا از بچه های ترم پایینی را هم برده بودم. دلم نمیخواهد بعد از فارغ التحصیلی ارتباط بچه های خوابگاه با آنجا قطع شود...

اولین بارشان بود. نشستند جلوی من و یک دل سیر گریه کردند. من هم تا دلم خواست سربه سرشان گذاشتم و تیکه انداختم. اصلا" توان دیدن اشک هایشان را نداشتم. خلاصه کلی حال معنوی دوستان را به نیت قرب باطل کردم. اصلا" هم ناراضی نیستم! :-)

موقع آمدن دل نمیکندند. میگفتند توروخدا بمانیم! در کمال سنگدلی ساعت بسته شدن درب خوابگاه را یادآور شدم و اصلا" به روی خودم نیاوردم که اگر از من بود تا صبح فردا را همانجا سپری میکردم...




۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۴
أنارستان
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۷
أنارستان


دلم برای وبلاگ قبلی تنگ شده. تمام نظرات و مطالب ذخیره شده از دستم رفت. گاه گاهی میروم و سر میزنم و مطالب را میخوانم... انگار خانه ی قدیمی ام با حوض کاشی فیروزه ای را فروخته ام و آمده ام تووی یک آپارتمان لوکس و مدرن. بلاگ مکان خوبیست اما به من نمیچسبد. این همه امکانات یک حس بیمزه ای از مرفه بودن را میدهد. چه بیخود! حالا آقا شما بیا و بگو این اداهای عهد بوقی چیست؟!

اما.. من میگویم که...: دلم برای ماهیهای حوض کاشی فیروزه ای تنگ شده... :-(




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۶
أنارستان