پونیو
هر بار سه شنبه میرسه دوست دارم بشینم و شرح حال بچه های مرکز جدید رو ثبت کنم
بعدش کلی دلیل برای نوشتن و یک عالمه دلیل برای ننوشتن از ناکجا آباد پیدا میشن و بینشون بحث درمیگیره، چه بحثی! که آخرش اصل نوشتن زیر سوال میره.
یک قسمت سر و کار داشتن با بچه های بهزیستی اینطوریه که آدم از داشتن عادی ترین چیزهای زندگی شرمنده میشه، مثلا از اینکه دست داری یا پا خجالت میکشی.. بین تمرین ها و یاد دادن حرکات هول میکنی که حالا لازمم نیست اینقدر حرفه ایی اجرا کنی.
تقریبا داشتم به این موارد عادت میکردم که به مرکز شماره ۹ پا گذاشتم.
شرح حال بیمار اول رو که مینوشتم دنبال راه حل برای بهبود وضعیت دست ها پرسیدم با این سطح آسیب سخت نیست در خونه رو با کلید باز کنی؟
خیلی ساده گفت: تا حالا هیچوقت با کلید در رو باز نکردم. با تعجب گفتم پس چطور وارد خونه میشی؟
با بیخیالی جواب داد: صبر میکنم تا ی عابر رد بشه و ازش بخوام در رو باز کنه.
تا همین اواخر هر وقت قفل در رو با کلید باز میکردم قلبم جمع میشد، بعدش کم کم فراموش کردم یا تلاش کردم که فراموشم بشه..