یکی از سخت ترین کارهای مرکز امید دادن به بچه هاست. برای آدم های معمولی هم امید داشتن سخته چه برسه به کسی که کلکسیونی از مشکلات جسمی و ذهنیه.
مدیر مرکز به بهانه های مختلف برای بچه ها جشن میگیره، جشن بهاره، جشن تابستانه، جشن ویژه ی نابینایان، جشن ویژه ی ناشنوایان.. شاید اگه بودجه ی بیشتری داشت جشن آغاز هفته و پایان هفته رو هم برگزار میکرد!
دوست داره به ترفندهای مختلف غم بچه ها رو کمتر کنه. روز جشن حال همه خوبه، دست میزنن و با موسیقی همخوانی میکنن، جایزه میگیرن و بخاطر دستاوردهای ساده هنری تشویق میشن.
و فردا صبح با چشم گریون به مرکز برمیگردن
چون عصر روز قبل برادر محترم یادش افتاده که عامل ازدواج نکردنش دست معیوب خواهرشه،
یا پدر دق دلی یک روز کاری خسته کننده رو روی جسم نحیف دختر خالی کرده..
یا شاید مادر غصه ی سرافکندگی خودش در فامیل رو بوسیله چند سیلی صورتی با فرزندش به اشتراک گذاشته..
توی مرکز بچه ها خانم الف، خانم ب، دوست عزیزم، خواهر گلم خطاب میشن و در منزل نون خور اضافه، دست و پا چلفتی یا در وضعیت بهتر یک آه کشدارن..
خب داستان امید اینجا ی کم عجیبه. باورش برای خودم هم سخته چه برسه به انتقالش.
گاهی اگه بخوام منصفانه ارزیابی کنم ریشه های امید در خودم هم ظریف و شکننده است، حالا باید درخت درخت تنه تنومند امید رو برای کاهش حجم ناامیدی و افسردگی به بچه ها انتقال بدم..
گاهی پیش میاد در طول یک جلسه بیست دقیقه ایی بیشتر از ده بار ازم میپرسن خانم من دختر باهوشی ام؟ من دختر خوبی ام؟ و باید بیست بار جواب بدی که بله معلومه که باهوشی، معلومه که خوب و خانمی تا شاید چند ارزن از سالها ناسزای خانواده و اطرافیان رو بشوره و با خودش ببره..
 
 
پ.ن: بنظرم توی دنیای آدم های سالم هم وضعیت همینه، فقط اون ها میتونن راحت تر ناکامی ها و ناامیدی ها رو پنهان کنن و در قالب خشم، نفرت، حواسپرتی و .. بروز بدن
 
******
این شرح حال قسمتی از بچه هاست، طبیعتا خانواده های حامی و خوب هم کم نیستن. این زاویه یکی از صد زاویه است.