أنارستان

أنارستان
بایگانی

 

 

 

 

حوالی سال ۸۰ دوستی داشتم که در همسایگی ما نبش کوچه به سمت بزرگراه زندگی میکردند. یکی دو سال از من کوچکتر بود و دو برادر بزرگتر از خودش داشت. بخاطر دوستی پدرها ما هم روابط خوب و نزدیکی داشتیم.

در همان سالها پدر دوستم در ماموریت کاری فوت کرد.

مادر و سه فرزند مشمول ترحم همسایه ها و فامیل بودند و بعد از آن اتفاق زندگیشان تا حدی از مسیر طبیعی خارج شد. در کوچه ی ما تنها زنی که بیوه شده بود خانم آقای ف بود.

و همین روی تعامل آن خانواده با سایر همسایه ها اثری منفی داشت. علی الخصوص که خانم آقای ف به نسبت جوان بود.

 

یکی دو سال که از مرگ آقای ف گذشت، اینطور به گوش ما رسید که قرار است خانم آقای ف ازدواج کند. در عالم بچگی این اتفاق برای من عجیب بود. مخصوصا با داستان هایی که از ناپدری ها و نامادری های بدجنس در تلویزیون دیده بودم هر بار که دوستم را میدیدم به خیال خودم ابری از بیچارگی و غم چهره اش را پوشانده بود.

 

مراحل ازدواج خانم آقای ف در حال طی شدن بود. در بعدازظهر گرم یکی از روزهای تابستان صدای فریاد و جنجال آرامش خواب عصرگاهی ما را به هم زد. سرک کشیدیم که ببینیم چه خبر است؟!

 

انتهای کوچه به سمت بزرگراه دعوایی اساسی در جریان بود. خانواده ی آقای ف با قشون چند نفره در حال نزاع درب منزل خانم مرحوم ف بودند. بعد ها از صحبت بزرگترها اینطور دستگیرم شد که خاتواده مرحوم از ازدواج جدید عروس سابقشان ناراضی بودند و قشون کشی سنتی جهت زنده کردن یاد پسر متوفایشان و برای زهر چشم گرفتن از عروس سابق راه انداخته بودند.

 

 

خیلی قصد ندارم زوایای داستان را بررسی کنم. یک خاطره ی دور بیش از این امکان شرح و بسط ندارد. نقطه ی تمرکزم در مورد این خاطره مفهوم انتظار است و حد و حدود آن.

اینکه ما تا چه اندازه میتوانیم از دیگران انتظار داشته باشیم

و تا چه حدی حق نداریم انتظار داشته باشیم

و اثرات تنظیم نشدن و تعادل نداشتن این انتظارات در زندگی ما چگونه است؟

و یک نکته دیگر! ریشه ی انتظارات ما از دیگران به کجا برمیگردد؟

 

 

گرچه قطع تعلق کردن از غیر خدا صفت مطلوبی است اما برای همه ی افراد محقق نمیشود یا در ابتدای سیر زندگی قابل دسترس نیست و تخیل کمالگرایانه در مورد آن هم کمی وسواس گونه بنظر میرسد. یعنی چه؟ یعنی اینکه اگر فردی بدون کسب تجربه زندگی و از ترس فقدان یا از روی غرور بگوید من از هیچ کس هیچ انتظاری ندارم خیلی فرد سالمی نیست و نیاز به مشاوره دارد. در زندگی اجتماعی انسان ها با هم تعامل دارند. آن چیزی که این تعامل را گوارا میسازد پایبندی به آداب و قواعد است.

 

 

حالا ما تا چه حدی میتوانیم از دیگران انتظار داشته باشیم؟

من اگر سرزده مهمانی بروم میتوانم انتظار داشته باشم که میزبان مرا بپذیرد؟ اگر در زدم و میزبان گفت تشریف ببرید حق دارم ناراحت شوم یا حق دارم بعدا پشت سرش در هر نشست و برخاستی بد بگویم؟

در آن لحظه ی پس زده شدن توسط میزبان چه افکاری در سر من جریان پیدا میکند که من از او متنفر میشوم و چرا از رفتار خودم تنفر ندارم؟

 

شاه کلید پاسخ به این سوال عزیز بودن " من " است. من خودم را گرامی و محترم و کمی پادشاه میبینم و انتظار دارم همه به من محبت و تعظیم کنند. اگر منیت من تعدیل شده بود خطای خودم را هم میدیدم و از دست خودم بیشتر ناراحت بودم تا میزبانی که حق داشته مرا پس بزند.

 

 

حالا خانواده ی آقای ف چرا از عروس سابقشان انتظار داشتند تا ابد در سوگ پسرشان بنشیند؟

موشکافی اش با شما مخاطب محترم .

 

 

 

 

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۲ ، ۰۸:۳۸
أنارستان

امروز با نسترن و مادرش قرار داشتیم که بریم خیریه برای ثبت مدارک و درخواست جهیزیه.

ساعت ۹:۳۰ مادرش تماس گرفته که ما چطور بیایم که شوهر نسترن نفهمه؟!

منم هاج و واج که خب خودتون بیاید، مثلا با اسنپ.

توضیح داد که : نه آخه دامادم خودش میخواد مارو برسونه و دوست نداره تنها بیایم. (نکته اینکه خانواده نسترن نمیخوان خانواده داماد بدونن که دارن جهیزیه رو از خیریه تهییه میکنن)

آدرس خیابون کناری خیریه رو براشون فرستادم، قرار شد اونجا از ماشین پیاده بشن، همدیگه رو ببینیم و چند کوچه رو پیاده گز کنیم تا به خیریه برسیم. اینطوری همسر نسترن هم تابلو خیریه رو نمیبینه و به چیزی مشکوک نمیشه!

 

 

تا برسن چند دقیقه ایی کنار درختای قدیمی خیابون قدم زدم و به جنبه های مختلف زندگی نسترن فکر کردم. میدونم که از ازدواجش خوشحاله و همسرش رو خیلی دوست داره، اما در کنارش این مدت برای تهییه جهیزیه خیلی اذیت شده و فشار روحی زیادی رو تحمل کرده. با خودم فکر میکنم لازم بود این دختر دبیرستانی تا این درجه تحت فشار قرار بگیره و روح و روانش درگیر چیزی باشه که حتی وظیفه ایی برای انجامش نداره؟!

اگر محبت و علاقه هم نمیتونه چنین رسم و رسوماتی رو تعدیل کنه، چه چیزی میتونه؟!

._._._._._._._‌.

توی یکی دیگه از فایل های ذهنی در حال قیاس نقش مردانه ی پدر نسترن در مقابل همسرش بودم.

پدری که تقریبا زندگی رو رها کرده و سالهاست که از مقرری و جیب همسر و فرزندانش میخوره و عمده حمایتش حضور کمرنگ همراه با خشونت در پس زمینه ی زندگیه. خاطرم هست که در طول درمان علیرضا (برادر کوچک نسترن) این مادر بود که جسم نیمه فلج پسر رو به دوش میگرفت و مسیر طولانی خونه تا کلینیک رو طی میکرد، در حالی که پدر هم این توان رو داشت اما خواسته و ناخواسته کناره گیری میکرد، مثل کناره گیری از سایر جنبه های زندگی؛ تامین معاش، آرامش روانی، حمایت عاطفی و..

در کنارش همسر نسترن که حتی حاضر نبود مادرزن و همسرش برای انجام یک گشت و گذار روتین تنها باشن و وظیفه همراهی رو بدون درخواست به عهده گرفته بود. از خودم میپرسم در یک بافت فرهنگی، علت این تفاوت بین دو مرد چی میتونه باشه و چه تاثیراتی میتونه داشته باشه؟

کوچکترین تاثیرش رو در رفتار مادر نسترن میشد دید: برداشته شدن فشار از شونه ها، سبکی در راه رفتن و خوشحالی ناخودآگاه.

 

_______________________________________

فکر میکنم اگر مراحل تغییر و تحول در زندگی نسترن رو هفت خوان فرض کنیم،به لطف خدا تقریبا به اواخر خوان پنجم نزدیک شدیم و شاید خوان ششم و هفتم هم بدون نقش آفرینی کوچک ما به سلامت و عافیت طی بشه. 

 

اون اوایل شاید حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که با چندهزارتومان های واریزی ماهانه شما و سایر دوستان تغییر مثبتی در زندگی این دختر ایجاد بشه اما توکل برخدا نتیجه بسیار فراتر از تصور من بود. برای به خیر و سلامت گذشتن باقی ایام هم دعا بفرمایید

______________________________________________

بعد از انجام کار نسترن، همراه زهرا کنار رودخانه رفتیم و در مورد مسائل مختلف، زندگی نسترن، پرونده ی اداره کار، گروه کتابخانه و ... حرف زدیم. سنگ جمع کردیم و قرار شد یک قل دو قل را با هم تمرین کنیم که زهرا هم یاد بگیرد و به این خندیدیم که با وجود اینکه از درون همچنان خودمان را کودک میبینیم درگیر چه کارها و ماجراهایی شد ه ایم!!! 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۰۲ ، ۱۵:۱۳
أنارستان

 

 

آنکه بر ظلم شب حمله ور شد ...

 

 

 

______________________

پ.ن: الحمدلله بر وجود نعمت اولیاء الله

 

پ.ن ۲: گفت شکر نعمت، نعمتت افزون کند

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۴۳
أنارستان

بعد از مدتها به لطف دوستی یک کتاب خوب، قابل خواندن با مزیت امکان غرق شدن در لابه لای صفحات کتاب پیدا کردم:

 

مامان و معنی زندگی

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۲ ، ۲۳:۲۳
أنارستان

 

 

قبول نمیکرد، در ظاهر اینطور میگفت که محل زندگیشان خیلی دور است اما در باطن؟ 

بعد از اینهمه خواستگاری رفتن و موردهای آنچنانی حالا برود از روستا زن بگیرد؟

 زن گرفتن از روستای مادریش حس خوبی به او نمیداد. فکر اینکه اقوام و رفقا چه میگویند یا اینکه چه کسی حوصله دارد هر بار برای دیدار با فامیل های زنش ۵ کیلومتر رانندگی کند.

همه با ازدواج پیشرفت میکنند چرا او باید پسرفت میکرد؟

اینهمه تلاش کرده بودند و از محلات پایین شهر خودشان را به این محله رسانده بودند حالا باز دکمه ری استارت زندگی اش را فشار دهد؟ آدم باید عاقل باشد اینطور که نمیشود.

 

بعد عدم تناسب چه میشود؟ تا ۳۶  سالگی درس نخوانده و کار تشکیلاتی نکرده و در یکی از بهترین شرکت های کشور مشغول به کار نشده که آخرش برود از روستا زن بگیرد. آن هم یک دختر آرام و معمولی، درست که طرفش درس خوانده و شاغل در تهران است اما ....!

 

 

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۳۰
أنارستان

 

 

در داد و ستد "من" با انسان های دیگر حالات مختلفی وجود دارد.

 

اول بگوییم داد و ستد چیست؟ ما در زندگی با اطرافیانمان در ازای چیزی که میگیریم باید چیزی بدهیم مثلا اگر محبت میبینیم باید محبت را بازپس دهیم وگرنه ارتباط شکل نمیگیرد. اگر پولی قرض دهیم بعد از مدتی انتظار بازگشت داریم. در رابطه با فرزند، پدر مادر و همسر هم چنین داد و ستدهایی پایدار است.

 

تقریبا هیچ فردی نمیتواند بدون قید و شرط به ما خوبی و خدمات بدهد. گاهی خوبی ها، هدیه ها و چیزهایی که از اطرافیان میگیریم با منت همراه است و ما کم کم خجالت میکشیم و سختمان میشود که به افراد مراجعه کنیم.

 

یا اگر به کسی بدی کنیم اینطور در ذهنمان شکل میگیرد که دیگر حنای من پیش او رنگی ندارد و قطعا به من کمک نخواهد کرد.

 

چنین تجربیات و تصاویری برای شما هم رخ داده، درست است؟

 

 

در داد و ستد های "من" با اطرافیان حالات مختلفی وجود دارد و از غالب تجربیات الگویی در ذهن شکل میگیرد؟ این الگو درست است یا غلط؟

 

 

حالا یکی از حالات خصوصی انسان را ارزیابی کنیم. ارتباط با معبود از طریق دعا.

"من" نیازی دارم یا مشکل. به راز و نیاز مشغول میشوم و میگویم میدانم خیلی آدم بدی بودم اما تو بزرگی! گره از کارم باز کن. باز میکند.

بار دوم مراجعه میکنم با شرمندگی و ته ذهنم میگویم خیلی بدی کردم و بعید است که به من نگاهی کنی....!

من با تصور ذهنی ناشی از تجربیاتم در ارتباطم با انسان ها با خدا وارد مذاکره شده ام. این حالت عامدانه نیست عموما...آگاهانه هم نیست.

 

فرد ناخودآگاه تصور میکند که با چه رویی به درگاه خدا برود چون ذهن اینگونه شرطی شده که هر خیری محدودیتی دارد. ذهن نامحدود را درک نکرده!

و اینگونه ابری از ناامیدی بر فضای حاکم بین او و معبود شکل میگیرد. 

 

گاهی این نامیدی به لج هم منتهی میشود و فرد با خود میگوید که رب که اینهمه قدرت و امکانات دارد چرا به من چیزی نمیبخشد، چون دو مثقال گناه کرده ام؟! و یک سلسله فکر خطا، چرخه ایی از ناگواری و ناخشنودی در ذهن شکل میدهد که حیات و ممات فرد را تحت الشعاع قرار میدهد.

 

 

___________________________________

پ.ن ۱ : مهم است که افراد تجربیات خوبی داشته باشند. مثلا در ارتباط فرزند با پدر و مادر تاکید شده که به وعده وفا کنید چون کودک تصور عظیمی از پدر و مادر دارد و نباید خدشه ایی به آن وارد شود.

 

 

پ.ن ۲: در اجتماع هم مهم است که ساختارهای کریمانه و ارتباطات فاقد سود و زیان و دودوتاچهارتای عقل مادی حاکم باشد.  اینکه غذا را بدون پرداخت میبخشند (نذری) یا محیط هایی بدون هزینه خدمات میدهند(محیط اربعین) بسیار در سلامت ایمانی و روانی اجتماع موثرست. 

فارغ از بحث دینی

در اجتماعی که انسان ها دیده اند و امید دارند که اگر سرمایه ایی هم نداشته باشند امکان دریافت رزق و خدمات دارند با آرامش روانی بیشتری به فعالیت میپردازند و امید به زندگی آنها در سطح متفاوتی تعریف میشود.

 

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۱۴:۳۴
أنارستان

 

 

عشق از معشوق اول سرزند

تا به عاشق جلوه ی دیگر کند

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۲۷
أنارستان

 

 

تجربیات خود را بررسی کنیم. خوشی ها و ناخوشی ها

نقاط طلایی و نقاط تاریک.

و اثری که بر ما و اقدامات کنونی ما داشته اند.

 

داده غلط رسانه ایی، شستشوی ذهن که جای خود، نکته اینجاست که انگاره های ذهنی و تجربیات ما نیز بر افکارمان اثر میگذارد.

 

برای مثال اگر ما در طول زندگی خوشی و شادی را در مهمانی، در مسافرت های جمعی تجربه کرده باشیم اینگونه موقعیت و تصویرها برای ما تجلی شادی هستند در صورتیکه فردی که شادی را در خلوت خود با کتاب تجربه کرده یا در کوهنوردی انفرادی...شاید از مهمانی و مسافرت جمعی تصویری از شادی در ذهن نداشته باشد.

 

 

حالا نقطه ایجاد مشکل کجاست؟

در تغییر شرایط

در اتفاقات نو

در همنشینی افراد جدید

وقتی تصور فرد الف از شادی مهمانی جمعی است و تصور فرد ب از شادی خلوت است در همنشینی این دو چه مشکلاتی ایجاد میشود؟

مشکل اینگونه ایجاد میشود که اگر فرد الف عادت خود را مطلق فرض کند، یا فرد ب عادت خلوت نشینی خود و یافتن شادی در خلوت را مطلق فرض کند، فرد الف و ب دچار تعارض و مشکل میشوند.

اما اگر نسبی بودن شادی در تجربیات گوناگون را بدانند میتوانند درصد زیادی خود را با طرف مقابل وفق دهند.

 

 

گاهی اصلا مسئله فرد مقابل نیست. فرد الف که اهل شادی جمعی است دچار مشکلی میشود، جمع خانوادگی را از دست میدهد، برای کار به شهر دیگری میرود یا مهاجرت میکند.

 

و در مواجهه با تنهایی احساسات ناخوشایندی را تجربه میکند

افسردگی

حس طرد شدگی

عدم دسترسی به شادی

ترس

افت کیفیت خواب و ...

 

علم به نسبی بودن بسیاری از تجربیات به فرد الف این قدرت را میدهد که استاندارد های جدیدی برای خود بازآرایی کند و نقاطی از شادی با معیار جدید خلق کند.

 

 

______________________________________

 

 

ادامه از مطلب: ((چگونه فانتزی ها واقعیت زندگی ما را تحت الشعاع قرار میدهند؟ ))

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۰۲ ، ۱۵:۵۹
أنارستان

 

 

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۰۴
أنارستان

خودش ۳۷ و طرف مقابل چند سال بزرگتر. 

نشسته اییم توی دفتر موکت کرده اش و در مورد اتفاقات گذشته صحبت میکنیم..

میپرسم چرا کار را یکسره نمیکنید؟

هم تو مانده ایی هم او...مانعی هم که نیست، حرف اطرافیان هم یک روز هست و روز دیگر نه.

 

چشمان گردش چرخی میزند و میگوید ای بابا دیگر کار از این حرف ها گذشته، آن موقع که زمانش بود هر کسی توانست سنگی انداخت الان هم که حکم طنز نانوشته ی اقوام را پیدا کرده ایم!

 

پرسیدم چطور شد که مخالفت کردند؟ علت مخالفت خانواده چه بود؟

میگوید تقریبا هیچ چیز، از شهر دور آمدند خواستگاری با انبوهی از هدیه و چشم روشنی...

شوهرخواهر ها یکیشان رو ترش کرد، دیگری تمسخر کرد که قدش بلند است، آن یکی گفت چیشده که فردی با این دبدبه و کبکبه سراغ ما آمده حتما ریگی به کفش است و ... مادرم از این کنایه ها غمگین شد و پدرم هم توی خودش رفت. این شد که الان میبینی.

 

یکسال بعد از خواستگاری پدر و برادرم عمرش را دادند به شما، خواهر ها و  دامادها هم دنبال کار خودشان هستند. من مانده ام، خانه و زندگی و مادر و خواهر کوچکترم.

 

نمیتوانم مادر و خواهر را رها کنم، بخواهم هم انگیزه و توان ایستادن مقابل حرف های نامربوط را ندارم، همینطور آهسته و پیوسته زندگی میکنم تا ببینم خدا چه میخواهد. از "او" میپرسم. چشمانش برقی میزند چند لحظه و باز پایین می افتند. او هم هنوز منتظرست...

 

 

---------------------------------------

پ.ن: نمیدونم نیازی به نتیجه گیری هست یا خود داستان رساست.

علی الحساب چند نکته در این روایت برای من قابل توجه و بررسیه

 

اول بحث تمسخرها و تیکه های به ظاهر ساده که چقدر میتونن مخرب باشن. ما یاد گرفتیم که زبونمون رو در مسائل کوچک کنترل کنیم؟ یا حتی به این فکر کردیم که یک " برو بابا توام دلت خوشه" میتونه چه اثراتی داشته باشه؟

 

دوم بحث دخالت ها. حد و مرز دخالت و عدم دخالت تعریف واضحی در نقش های خانوادگی و اجتماعی داره؟ پدر مادر ها این رو میدونن؟ به فرزندانشون یاد میدن؟ یا خودشون توان اجرا دارند؟ آیا از کودکی حرمت و حریم برای فرزند قائلند؟ و به تبع اون ها سایر اعضای خانواده.

 

سوم امیدها، انگیزه ها و قدرت پیشرانگی فردی علیرغم ناملایمات و همراه نشدن با رفتارهای سمی .  بعبارتی کار خود رو پیش بردن وقتی میدونیم صحیحه. آیا ما توان انجامش رو داریم؟ و اگه نداریم چرا؟

آیا ما مجازیم امور حلال و گاهی واجب زندگی خودمون رو بخاطر سلیقه ی دیگران به تاخیر و تعویق بندازیم. آیا در این رابطه در پیشگاه خدا مسئول نیستیم؟

 

و .. چهارم رو شما بگید

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۲ ، ۲۳:۵۲
أنارستان