أنارستان

 

منتظرم تا ساعت دو بشود. 4 گیگ اینترنت شبانه در انتظار مصرف شدن دائم به پلک چشمانم سک میزند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۰
أنارستان


یک پاندای صورتی داشته باشم...نه، صورتی زیاد خوب نیست! زرد لیمویی باشد. پرواز هم بکند. نه اینکه بال داشته باشد! سوارش بشوم و برویم آن بالا روی ابرها..

لم بدهیم، یک پایمان را روی پای دیگر بیندازیم و به آسمان نگاه کنیم.

ساقه ی گندم هم تووی دهنمان است و کلاه حصیری روی سرمان...



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۰
أنارستان

 

خیلی گرم است. رودخانه شبیه جنگل های آمازون شده است. ارتفاع گیاهانی که در بسترش رشد کرده اند تا 3 متر هم میرسد. آفتاب تووی چشمانم میزند.حتی از پشت عینک آفتابی هم، امانم را بریده، عینک را برمیدارم، انگار که چشمانم را در هوای شرجی گلخانه اسیر کرده باشم. کنارم قدم برمیدارد و بی توجه به کلافگی من حرفی نمیزند. موزاییک های سیمانی ساحل رودخانه بیرحمانه کف کفش هایم را به آزار پاهایم واداشته اند. بوی نامطبوع رودخانه امانم را بریده...حرف نمیزند...یک گله گوسفند در حال تغذیه از علف های رودخانه هستند. باید مزه ی چندشی داشته باشد. چوپان با عصا بالای سرشان ایستاده. نمیگذارد جم بخورند. باید بخورند.

راه میرویم. هیچ سایه ای نیست. ..حرف نمیزند... سر تکان میدهم! کی بینمان این همه جدایی افتاده بود. دقیقا" از کی؟! یادم نیست.

عاقبت زیر پل میرسیم. نور دیگر چشمانم را نمیزند. می ایستم. زیر پل، جایگاه کارتن خواب ها، چه خنکی خوبی. تصویرت آرام محو میشود. همه چیز واضح است. دیگر به خاطر نور چشمم تار نمیبیند. آرام میپرسم: کی بین ما اینهمه جدایی افتاد؟

 صدایت میخندد. از همان خنده های بچه گانه. میگویی: از همان وقتی که با هم قرار گذاشتیم کارتن خواب شویم. آنهم با کارتن یخچال خانه ی پدری! خنده ام میگیرد. هیچ کس زیر پل نیست! حتی کارتن خواب ها. سر ظهر است. صدای خنده ام زیر پل میپیچد، چند ماشین با سرعت از روی پل رد میشوند؛ ویراژ ممتدشان صدای خنده ام را میدزدد. باید به راهم ادامه دهم. دوباره، زیر آفتاب...دو دلم...

تصویرت یا صدایت؟

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۲
أنارستان

 

باران گرفته بود. اولین باران پاییزی بود شاید. دانه های درشتش به شیشه میخورد.  فکر درس را از من گرفته بود. مداد را میگزیدم و سعی بی نتیجه ای برای تمرکز بر درس داشتم. کتابها را به سمتی هول دادم، چادرم را سرم کشیدم و دویدم تووی خیابان...با قطره های باران دست دادم. با کف دست و نوک انگشتان دانه دانه شان را نوازش دادم...صدای پا روی زمین خیس...برگ های خشک نم خورده، قمری های پف کرده...

از هجوم اینهمه احساس ناب در پوست خود نمیگنجیدم، تنم از هیجان لذت ناب بارها لرزید، پاهایم از روی چاله های کوچک پر آب بارها پرید، به پارک سر خیابان رسیدم...برگ ها همه شسته...هنوز سبز، سبزی خیس...عین جوهر سبز خطاطی آقاجون بر کاغذ روغنی...چه عطر دل انگیزی بوی چوب خیس... چشمانم را بستم و همه حس شدم، کفش های عابران شدم در تکاپوی فرار از باران...شرشر باران شدم بر تن برگ ها، جوی پر آب شدم پر از خروش و هیاهو...آجر خیس خورده شدم و پای نازکِ تر شده ی گنجشکان..قلبم از لذت فشرده شد، شکافت...

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۱
أنارستان

 

دوست دارم بنشینم و پاهایم را بغل کنم . دوست دارم بنشینم و پاهایم را بغل کنم و فکر کنم. دوست دارم بنشینم و پاهایم را بغل کنم و فکر کنم و به آن دورها نگاه کنم. دوست دارم بنشینم بر لب بلندترین صخره و پاهایم را بغل کنم و به آن دورها نگاه کنم و فکر کنم. زیر پایم یک دره است تا ابد و سرشار از مه و قطرات ریز آب و در افق خورشید میان نورهای طلایی و صورتی متوقف شده .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۴
أنارستان

غروب جهادی

غروب جهادی



۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۳
أنارستان

 

 

دنبــال تو آمدم لباسم نـــخ نـــخ

هی لنـگ زدم کنــار پایت لخ لخ

کاش که یکبار تو هم میمانــدی

در اول کوچه ی هزاران فرسـخ

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۷
أنارستان



دیروز بهشت زهرا(سلام الله علیها) خیلی قشنگ شده بود. اصلا" یکجور خاصی. نمیدانم چرا؟! با اینکه هوا گرم بود و جان راه رفتن نداشتیم خیلی مزه داد. یکجا را که چراغانی کرده بودند...


بهشت 3


چندتا از بچه های ترم پایینی را هم برده بودم. دلم نمیخواهد بعد از فارغ التحصیلی ارتباط بچه های خوابگاه با آنجا قطع شود...

اولین بارشان بود. نشستند جلوی من و یک دل سیر گریه کردند. من هم تا دلم خواست سربه سرشان گذاشتم و تیکه انداختم. اصلا" توان دیدن اشک هایشان را نداشتم. خلاصه کلی حال معنوی دوستان را به نیت قرب باطل کردم. اصلا" هم ناراضی نیستم! :-)

موقع آمدن دل نمیکندند. میگفتند توروخدا بمانیم! در کمال سنگدلی ساعت بسته شدن درب خوابگاه را یادآور شدم و اصلا" به روی خودم نیاوردم که اگر از من بود تا صبح فردا را همانجا سپری میکردم...




۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۴
أنارستان
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۷
أنارستان


دلم برای وبلاگ قبلی تنگ شده. تمام نظرات و مطالب ذخیره شده از دستم رفت. گاه گاهی میروم و سر میزنم و مطالب را میخوانم... انگار خانه ی قدیمی ام با حوض کاشی فیروزه ای را فروخته ام و آمده ام تووی یک آپارتمان لوکس و مدرن. بلاگ مکان خوبیست اما به من نمیچسبد. این همه امکانات یک حس بیمزه ای از مرفه بودن را میدهد. چه بیخود! حالا آقا شما بیا و بگو این اداهای عهد بوقی چیست؟!

اما.. من میگویم که...: دلم برای ماهیهای حوض کاشی فیروزه ای تنگ شده... :-(




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۶
أنارستان