أنارستان

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

خیلی گرم است. رودخانه شبیه جنگل های آمازون شده است. ارتفاع گیاهانی که در بسترش رشد کرده اند تا 3 متر هم میرسد. آفتاب تووی چشمانم میزند.حتی از پشت عینک آفتابی هم، امانم را بریده، عینک را برمیدارم، انگار که چشمانم را در هوای شرجی گلخانه اسیر کرده باشم. کنارم قدم برمیدارد و بی توجه به کلافگی من حرفی نمیزند. موزاییک های سیمانی ساحل رودخانه بیرحمانه کف کفش هایم را به آزار پاهایم واداشته اند. بوی نامطبوع رودخانه امانم را بریده...حرف نمیزند...یک گله گوسفند در حال تغذیه از علف های رودخانه هستند. باید مزه ی چندشی داشته باشد. چوپان با عصا بالای سرشان ایستاده. نمیگذارد جم بخورند. باید بخورند.

راه میرویم. هیچ سایه ای نیست. ..حرف نمیزند... سر تکان میدهم! کی بینمان این همه جدایی افتاده بود. دقیقا" از کی؟! یادم نیست.

عاقبت زیر پل میرسیم. نور دیگر چشمانم را نمیزند. می ایستم. زیر پل، جایگاه کارتن خواب ها، چه خنکی خوبی. تصویرت آرام محو میشود. همه چیز واضح است. دیگر به خاطر نور چشمم تار نمیبیند. آرام میپرسم: کی بین ما اینهمه جدایی افتاد؟

 صدایت میخندد. از همان خنده های بچه گانه. میگویی: از همان وقتی که با هم قرار گذاشتیم کارتن خواب شویم. آنهم با کارتن یخچال خانه ی پدری! خنده ام میگیرد. هیچ کس زیر پل نیست! حتی کارتن خواب ها. سر ظهر است. صدای خنده ام زیر پل میپیچد، چند ماشین با سرعت از روی پل رد میشوند؛ ویراژ ممتدشان صدای خنده ام را میدزدد. باید به راهم ادامه دهم. دوباره، زیر آفتاب...دو دلم...

تصویرت یا صدایت؟

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۲
أنارستان

 

باران گرفته بود. اولین باران پاییزی بود شاید. دانه های درشتش به شیشه میخورد.  فکر درس را از من گرفته بود. مداد را میگزیدم و سعی بی نتیجه ای برای تمرکز بر درس داشتم. کتابها را به سمتی هول دادم، چادرم را سرم کشیدم و دویدم تووی خیابان...با قطره های باران دست دادم. با کف دست و نوک انگشتان دانه دانه شان را نوازش دادم...صدای پا روی زمین خیس...برگ های خشک نم خورده، قمری های پف کرده...

از هجوم اینهمه احساس ناب در پوست خود نمیگنجیدم، تنم از هیجان لذت ناب بارها لرزید، پاهایم از روی چاله های کوچک پر آب بارها پرید، به پارک سر خیابان رسیدم...برگ ها همه شسته...هنوز سبز، سبزی خیس...عین جوهر سبز خطاطی آقاجون بر کاغذ روغنی...چه عطر دل انگیزی بوی چوب خیس... چشمانم را بستم و همه حس شدم، کفش های عابران شدم در تکاپوی فرار از باران...شرشر باران شدم بر تن برگ ها، جوی پر آب شدم پر از خروش و هیاهو...آجر خیس خورده شدم و پای نازکِ تر شده ی گنجشکان..قلبم از لذت فشرده شد، شکافت...

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۱
أنارستان