اسرائیل تبدیل شده به باسیلیسک، توی لوله ها میخزه و هر لحظه از گوشه کنار هاگوارت سرک میکشه و چهره ی زشتش رو نشون میده ..
اسرائیل تبدیل شده به باسیلیسک، توی لوله ها میخزه و هر لحظه از گوشه کنار هاگوارت سرک میکشه و چهره ی زشتش رو نشون میده ..
امروز مامان رو بردم بانک تا کارهای عقب افتاده حسابش رو انجام بده، خودم کناری نشستم و به صحبت هاش با متصدی گوش دادم. کمی که گذشت خانم جوان پشت باجه فرمی دست مامان داد و گفت بده اون بچه(!) برات تکمیل کنه..
...
تند شد بوی دل سوخته مشتاقان
میتوان یافت که آتشنفسی میآید
ای سپند از لب خود مُهر خموشی بردار
که عجب آتش فریادرسی میآید
چه بود عالم ایجاد، که صحرای جنون
از دل تنگ به چشمم قفسی میآید
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
«مژده ای دل که مسیحانفسی میآید»
بین بچه های آسایشگاه تنها یکنفر بلحاظ ذهنی و روانی کاملا سالمه و فقط مشکل جسمی داره. اسم مستعارشو چی بذارم؟ مثلا کیانا خانوم. همون دختری که قبل تر تعریف کردم یکی از پاهاش رو بخاطر عفونت قطع کرده بودن.
کیانا مشکلات دیگه ایی هم داره. دسته اول بیرون زدگی نخاع و کلاب فوت که باعث فلج و قطع پا شده. و دسته دوم هم مشکلات گوارشی ناشی از عدم تحرک و برداشتن کیسه صفرا و ... .
نمیدونم واقعا لازم بوده کیسه صفراش رو بردارن یا نه؟
گاهی که برای تمرینات توانبخشی صداش میزنم بخاطر دل درد ونفخ ناشی از خوردن غذای نامتناسب جلسه رو کنسل میکنه.بعضا برای جلب توجه شاید اما خیلی وقتا هم کاملا واقعیه. راستش همون وقتایی هم که برای جلب توجه اظهار بیماری میکنه هم دردهاش بنظر واقعی میان و این وسط شاید میل به همدردیه که مسئله رو پیچیده کرده.
این هفته سرزده رفتم مرکز، همه بودن، بین چهره ها فقط صورت خندان کیانا نبود. آروم سری به اتاقش زدم و دیدم در کمال معصومیت خوابش برده. از پرستار علت خواب بی موقعش رو پرسیدم و گفت: چند باری بالا آورده و معده ش دوباره به هم ریخته.
با اینکه سعی میکنم به بچه ها توجه خاص نکنم و رفتارم در چارچوب ارتباط عمومی باشه گاهی نمیتونم...
دم غروب کمی از رژیم غذاییش پرسیدم و گفتم نمیتونی رژیمت رو تغییر بدی و خودت غذا بپزی؟ گفت چرا میتونم اما باقی بچه ها اعتراض میکنن که چرا کیانا غذای خاص میخوره؟ ما هم میخوایم!!
گفتم: باقی بچه ها یعنی کی؟
به تخت هم اتاقی هاش نیایش و نازنین اشاره کرد.
در حین همین حرف ها نازنین در اتاق رو چهارطاق به هم کوبید و سرک کشید مبادا چیزی از اتفاقات مرکز از دیدش پنهان بمونه.
کیانا هم سرش رو پایین انداخت
منم چیزی نمیتونستم بگم یا تذکر بدم که رفتارت نادرسته...
موقع نوشتن گزارش داشتم به این فکر میکردم که چطور میشه برای کیانا امکانات لازم برای بهتر شدن وضعیتش فراهم کرد و در عین حال مانع حسادت دوستاش شد؟
مثلا برای هر کدومشون یه پلوپز خرید؟
یا مرکز رو مجهز کرد به توستر یا هواپز؟
احتمال آتیش سوزی رو چیکار میشه کرد؟
بقیه بچه ها که توان استفاده از این وسایل رو ندارن
بقچه ی ایده هام ته کشیده..
تنها راهکار عملی که فعلا به ذهنم میرسه آموزش اخلاق در قالب داستان برای بهتر شدن برخی رفتارهای سمی نهادینه شده در مرکزه 🤷♀️
یکی از دلایل تشدید یا وقوع اضطراب انجام سریع کارهاست. تند غذا خوردن، با سرعت تایپ کردن، سریع راه رفتن، حل سرعتی مسائل ریاضی...
همه ی اینها اضطراب و استرس رو بالا میبره.
چرا؟ چون سیستم عصبی رو آموخته میکنه که با سرعت پیام رسانی رو انجام بده.
بالا رفتن سرعت پیام رسانی چیز بدی نیست و گاهی لازمه مثلا وقتی انسان با خطر مواجه میشه اما دائمی شدن این حالت انسان رو در شرایط تعقیب و گریز تثبیت میکنه. که در این شرایط ترشح هورمون ها، تپش قلب، سیستم سمپاتیک و پاراسمپاتیک در فرم اضطرابی خودش کار میکنه.
حالا ما برای پیشرفت و رشد چه کاری انجام میدیم؟ برای مثال فرزندمون رو میفرستیم کلاس ریاضی نوین تا جمع و تفریق سرعتی ریاضی رو یاد بگیره، در ذهن خودمون داریم کمکش میکنیم اما در واقع از عمر مفید و شرایط مطلوب روحی و جسمیش کم میکنیم.
یا اینکه فکر میکنیم رسیدن رزق و روزی به سرعت کار کردن ما بستگی داره و وارد چرخه ی دویدن های بیحاصل میشیم..
مهمه که سرعت حرکت و زمان سکون و مراقبه ی آدم تنظیم باشه.
در حال برگشتن به خانه بودیم. چیزی زیر چرخ ماشین تلقی صدا داد، انگار که یک قطعه جدا شد و توی بزرگراه افتاد. من خنده ام گرفت و راننده عزیز نگران شد که چه بود و چه شد...از آنجایی که ماشین به حرکتش ادامه داد احتمال دادیم قطعه سنگی چیزی از زیر چرخ در رفته. کمی فکر کردم به واکنش متفاوت هر دویمان به یک اتفاق مشترک. بلند بلند فکر کردم و گفتم میدانی چرا خنده ام گرفت؟ چون فقط وجه بامزه ی رویداد را میبینم و خیالم راحت است که اگر چیزی هم بشود درستش میکنی، اینقدر که به این درست کردن و جمع و جور کردن کارها از جانب تو عادت کرده ام و هیچ ته دلم تکان نمیخورد... او هم از افکار من خنده اش گرفت و گفت اما برای من این اتفاق یعنی دردسر دو سه روز تعمیرگاه رفتن و پول خرج کردن، برای همین شاید حتی از خنده ات رنجیده و با خودم گفته باشم کجای سختی کشیدن من بامزه است که اینطور میخندد؟! اصلا فکر نمیکردم دلیل خنده ات آسودگی خیال و اطمینان باشد.
.....
به ذهنم رسید که در سیر حیاتمان همینقدر خیالمان تخت است که "او" حواسمان را دارد. شاید خیلی از جدی نگرفتن ها از این اطمینان نشئت میگیرد. شاید خیالمان آنقدر قرص است که عاقبتی جز سعادت را حتی تصور نمیکنیم. نمیدانم..شاید
امروز یکی از بچه ها داستان قطع شدن پای چپش را برایم تعریف کرد.
پاهایش انحراف مادرزادی داشتند و نیاز به عمل بود.
گفت ۷-۸ سالگی بعد از چندین عمل جراحی پوست کف پایم نازک شد و پرستار مرکز هر روز با آب و صابون گلنار شستشو میدادش! خندید و گفت پدربیامرز حداقل از صابون بچه استفاده نمیکرد که کمی ملایم تر باشد.
شستشو ها جواب نمیدهند و پا ورم میکند. سه هفته ایی متورم میماند تا اینکه گوشه ی پا به لبه ی تیز تخت میگیرد و ورم میترکد. یک عالمه چرک و خون بیرون میزند و تازه این موقع است که میبرندش دکتر...
میخندید و میگفت دکتر هر آنچه که میدانست و نمیدانست نثار پرستار مرکز کرد که چرا اینقدر دیر برای درمان اقدام کرده ایی...
بعد هم چندجایی پیگیری و در نهایت دستور قطع پا..
همین
گاهی با خودم میگویم چرا همیشه یک فنجان چای مسیر رسیدن به خلوت شبانه است؟ بخاطر گرمی اش؟ بخار حلقه حلقه ی نامنظم برخاسته از خیالش؟ بخاطر دوختن دولب از داغی جرعه ی نخستش؟
نمیشود یک لیوان آب یخ باشد؟ با قطره های شرم جاری شده از پیشانی لیوان؟ رد بخار آه های سرد بر آینه ی دل؟
یا اصلا یک کتلت نیم سوخته؟! عمرا!! این یکی که اصلا نمیشود... شاید هم دل داغدیده ی برشته اش و صدای خرچ خرچ شکستن میانه ی اندامش وقتی که در خود تنیده و گوشه ایی آرمیده است...
چه بهانه ها که جور نمیشود. چه مجازها که بافته نمیشود. چه بازیچه ها که علم نمیشود برای جمع شدن خیال با مطلوب دل
چه چیزهای عجیبی
چه مخلوقات رنگارنگی
چه سرسره های آهنگین بدون مقصدی ...
اینطور بنظرم میرسه که هر کدوم از ما در لایه ایی زندگی میکنیم. مثل لایه های آب بلحاظ ضریب شکست نور...
گاهی در اون اعماق که هیچ نوری نمیرسه
گاهی یک لایه بالاتر
گاهی دو لایه بالاتر...
و همینطور تا به آخرین لایه که همه ی نورها رو دریافت میکنه و همه ی رنگ ها در اون قابل شناساییه.
عقل های ما، جان های ما احتمالا باید در اینطور مراتبی باشند. تصور منه، مدلسازی ذهنیم.
برای کسی که در اعماق زندگی میکنه صحبت از اون بالاهای نورانی نامفهوم، ترسناک یا حتی خنده داره.
برای کودکی که ذهنش متمرکز بر خوراک و ملایمات و ناملایمات صحبت از ایثار قابل فهم نیست.
همونطور که برای انسان بزرگسالی که نهایت لذت رو در خوردن و یکسری مسائل دیگه میدونه صحبت از بخشش یا شرافت شاید زیاد جالب نباشه...
دیدید توی فیلم ها گاهی یک بازیگر میگه من فقط پول رو میشناسم، مایه چی داری؟!
راست میگه اون فقط همون ابعاد دو در دوی طلایی فلزی رو میشناسه.
عقل و ذهنش فراتر از این نرفته.
اما انسان هر چقدر بالاتر میره در لایه های نورانی دیگه تازه میفهمه چیزهای دیگری هست زیباتر و ارزشمندتر از طلا و میبینه که چقدر اون سنگ و گوهر در کنار این جواهرات پیش پا افتاده ان...
اما چطور بشه که انسان بالا بره و از اون لایه های تاریک و سنگریزه های کف دریا دل بکنه...