أنارستان

یک نفر از شهرستان آمده برای تایید شکستگی دنده های سمت چپ قفسه ی سینه. علت حادثه را میپرسم، میگوید سوختگی...

در حال بررسی وضعیت شکستگی چندبار دیگر از چند و چون حادثه میپرسم هر بار جواب میدهد سوختگی! 

زیر چشمی نگاه میکنم ببینم هوش و حواس درست و حسابی دارد؟!

میپرسم سوختگی و سقوط توام بوده؟ روی پشت بام یا دکل برق گرفتگی داشتی؟

میگوید نه! فقط سوختگی!!

 چطور سوختگی ست که باعث شکستن دنده شده؟

با شرمندگی میخندد و میگوید با بیل خاموشم کردند...

اولش فکر میکنم مسخره میکند، مادر پیرش هم با ناراحتی تایید میکند که بله خانم خدا ازشان نگذرد با بیل خاموشش کردند..

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۴۷
أنارستان

 

حسن مرکز شماره ۹ چیه؟

کسی کاری به کار کسی نداره

مثل خونه ست

صبح ها بچه ها آهسته آهسته جمع میشن

با آرامش کنار هم صبحونه میخورن

و مهم نیست که حتما راس ساعت ۸ حضور بزنن

مثل الان که ساعت ۸:۳۸ ست و تازه صدای استکان نعلبکی از آشپزخونه میاد.

 

برخلاف مراکز شبانه روزی که افراد به شدت وابسته به دیگرانن و تلاش میکنن تا حد امکان از اطرافیان خدمات بگیرن اینجا استقلال داشتن الگوی رفتاری و کمک گرفتن رذیلت حساب میشه. برای مثال دختر خانم جوانی هستن که با وجود دو پای دارای معلولیت از پدر و نامادری سالمند مواظبت میکنن. وقتی ازش سوال میپرسم که چرا سایر خواهر برادرها در این زمینه کمک نمیکنن شکایتی نداره و مواظبت رو وظیفه ی خودش میدونه

 

مرکز شماره ۹ یک منزل قدیمیه با چند اتاق که درها جداگانه به ایوان و حیاط بازمیشن، 

اولین اتاق سمت راست کلاس فرش بافیه

دیوار پوشیده از کارهای دستی بچه ها،

یک دار قالی چوبی بزرگ و فرش ابریشمی خوش نقشی بالای دار در حال تکمیله.

مربی فرش بافی خادم و سرایدار مرکزه. صبح بعد از آماده کردن صبحونه بچه ها کلاسش رو شروع میکنه و در کنار اون حواسش به تمیزی مرکز، رفت و آمد ها، دقت در قاطی نشدن دمپایی ها و ... هست.

بار اولی که بصورت رندوم دمپایی مشکی با گل های فرفری رو انتخاب کردم، بعد از دو ساعت جست و جو با یک جفت دمپایی به اتاقم اومد و گفت خانم شما دمپایی جودکی رو اشتباه برداشتید. با تعجب گفتم چه فرق میکنه؟ حالا جودکی یک دمپایی دیگه میپوشید شما چرا زحمت افتادید؟

گفت: نه! آخه دمپایی ها پاشنه کوتاه بلند دارن مناسب پای جودکی ساخته شدن. تازه فهمیدم چرا موقع راه رفتن با دمپایی های گل فرفری پاهام لق میزنه ..

 

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۴ ، ۱۹:۰۲
أنارستان

هر بار سه شنبه میرسه دوست دارم بشینم و شرح حال بچه های مرکز جدید رو ثبت کنم

بعدش کلی دلیل برای نوشتن و یک عالمه دلیل برای ننوشتن از ناکجا آباد پیدا میشن و بینشون بحث درمیگیره، چه بحثی! که آخرش اصل نوشتن زیر سوال میره.

 

یک قسمت سر و کار داشتن با بچه های بهزیستی اینطوریه که آدم از داشتن عادی ترین چیزهای زندگی شرمنده میشه، مثلا از اینکه دست داری یا پا خجالت میکشی.. بین تمرین ها و یاد دادن حرکات هول میکنی که حالا لازمم نیست اینقدر حرفه ایی اجرا کنی.

 

تقریبا داشتم به این موارد عادت میکردم که به مرکز شماره ۹ پا گذاشتم. 

شرح حال بیمار اول رو که مینوشتم دنبال راه حل برای بهبود وضعیت دست ها پرسیدم با این سطح آسیب سخت نیست در خونه رو با کلید باز کنی؟

خیلی ساده گفت: تا حالا هیچوقت با کلید در رو باز نکردم. با تعجب گفتم پس چطور وارد خونه میشی؟

با بیخیالی جواب داد: صبر میکنم تا ی عابر رد بشه و ازش بخوام در رو باز کنه.

 

تا همین اواخر هر وقت قفل در رو با کلید باز میکردم قلبم جمع میشد، بعدش کم کم فراموش کردم یا تلاش کردم که فراموشم بشه..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۵۹
أنارستان

علیرغم میل باطنی به دیدار دوستی قدیمی رفتم. خیلی هم علیرغم نبود البته، بیشتر از جنبه ی احتیاط رفت و آمدها را کمتر از قبل کرده ام چند درصدی هم خستگی ناشی از کار و گرما باعث میشود بیشتر به حفظ انرژی فکر کنم تا هدیه کردن آن در موقعیت های مختلف.

 

چند ساعتی نشستیم و حرف زدیم، چای خوردیم و سوهان قم که همکارش آورده بود. بعد از چالش های مختلف باز هم در زمینه ایی گره به کارش افتاده بود و بلحاظ اعتقادی نمیتوانست شرایط را هضم کند‌. شاید هم برداشت من از بیرون اینست و درجات زیادی با مسائل کنار آمده و این نارضایتی آخرین جرقه های شعله اییست رو به خاموشی.

 

شبیه یک پک کامل از نمیدانم و شاید اینچنین است و شاید آن جور است حرف زدم. بین جملات خنده م گرفته بود که با این همه اما و اگر چه لزومی به صحبت است؟ 

نمیدانم!

چه نیازی به نوشتن است؟!

نمیدانم

تنها حس رقیقی گاهی مرا ترغیب میکند و غالب حالات به این سمت و سو رفته که باید سر به درون فرو برد و اگر ترس از افراط در عزلت نبود نمودار به صفر مطلق میل میکرد.

 

زوایایی از ذهنم دعوت به تعدیل همه چیز میکند و گوشه های دیگری دعوت به انتهای نمودار برای درک عمق های دیگری از سکوت.

 

و حوادث، پیش امدها، اعمال ناگهانی ناخواسته، ذهن را به این سمت سوق میدهد که خیلی هم خبری نیست.

 

چه بدانم؟ فعلا نگاه میکنم تا بعد چه شود.

.................

اینستا را میدیدم، استوری یکی از بچه های دانشگاه که انگار بار اول بود کربلا میرود و با لطافت جزئیات سفرش را توصیف میکرد ...عکس های خودمانی از خوراکی ها، ذغال، دمپایی ها ...

بین تمام کلیپ هایی که این چند مدت نگاه میکردم حس و حالش خیلی به جانم نشست، از ورودی حرم فیلم گرفته با موسیقی متن زیر منتشر کرده بود

 

بگذار...

 

شاید اندکی ظرافت رقیق شدن قلب در مجاورت را به تصویر کشیده بود

شاید پس از این همه دلتنگی و دوری چون آینه مشغول تماشای تو باشم...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۴ ، ۱۱:۰۲
أنارستان

امروز مقداری خرابکاری کردم. بعدش نشستم و اساسی به روندی که منجر به خرابکاری شد فکر کردم. جاهایی حق رو به خودم دادم و بعضی قسمت ها هم نه! اما به خودم اجازه و فرصت دادم و توبیخی در کار نبود.

 

 

در مورد الگوی توبیخی اینجا ننوشتم قبلا؟ اینکه خیلی از آدم ها از کودکی بخاطر توبیخ شدن این الگو رو میگیرن و ناخودآگاه در انجام اعمال شخصی هم خودشون رو توبیخ و سرزنش میکنن؟

مثلا بچه کوچولو ماست رو ریخته، بزرگتر از راه میرسه و میگه اخه این چه کاری بود؟ یا خیلی اتفاقای بدتر مثل ناسزا و کتک و ... .

چه اتفاقی میفته اگه این الگو در ذهن بچه تثبیت بشه؟

در بزرگسالی با هر خطا، اشتباه و نرسیدن به مطلوب فرد در ذهنش با همین الگوی کلامی به خودش نهیب میزنه

- این چه کاری بود کردم

- گندش بزنن

- باز خراب کردم

- ی کار درست هم نمیتونم انجام بدم

- و عبارات مخرب تر و خیلی بدتر از اینا که درست نیست نوشته بشن.

این عبارات حسی سرشار از ناتوانی رو وارد ذهن آدم میکنه که خستگی روحی و جسمی به دنبال داره. اما چون در ناخودآگاهه فرد متوجهش نیست فقط میبینه در پایان یک روز عادی بیشتر از حالت معمول خسته و افسرده است و خدا نکنه که این روند عادت بشه.

*****

در حین فکر کردن به کارهای امروزم به این نقطه هم رسیدم که در بعد اجتماعی رهبر جامعه تا جایی که من اطلاع دارم هیچوقت با بار منفی با ملت حرف نزد و خدا میدونه که این چقدر مهمه، مصاحبه های مردم رو که میبینم، کامنت ها و .. با یک ضریب خوبی احساس توانمندی رو میشه حس کرد. خیلی مهمه که مردم احساس ذلت و بدبختی نداشته باشن. نمیگم همه اینجورن، نه! ولی این الگوی "اجنبی حق نداره به ما بگه بالای چشمت ابروعه" الگوی جالبیه.

الگویی که شاید صد سال قبل اینطور بود که 

بحرین دخترمون بود شوهرش دادیم

یا ایرانی که نمیتونه یک آفتابه بسازه رو چه به ملی شدن صنعت نفت..

*****

 

برای من شاید این سبک گفته های امیدوار کننده در این سالها عادی شده بود، ولی الان که برمیگردم و به عقب نگاه میکنم بنظرم مسئله حساب شده تر از این حرف ها بوده و خداروشکر از نعمت های روحی روانی که متوجه شون نبودم یا کمتر به چشم میومدن

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۴ ، ۲۰:۴۱
أنارستان

 

 

برق رفته و هوای گرم اتاق درمان گرم تر شده. تا قبلش قابلمه ی روی گاز بود الان دمکن را هم گذاشته اند.

رودابه دارد از هنرهایش می‌گوید. اینکه هر روز چند لیف می‌بافد و هر لیف را دانه ایی ۳۰ تومان میفروشد.

در ماه ۶۰۰ تومانی می‌شود. ذوق می‌کند.

لباسش را کنار می‌زند  پایش را معاینه کنم. قبلش سالم بنظر میرسید، الان که نگاه میکنم کوچک است، انگار که پای دختر چهارده ساله ایی را جای پای زن ۴۵ ساله ایی نصب کرده باشند.

چند تمرین برای تقویت عضلات کار می‌کنیم.

بین تمرین ها با خنده می‌گوید حالا چند وقت هم تمرین میکنم ببینم چه می‌شود. مادرم که مرد دیگر همین چهارقدم فعالیت را هم نمیتوانم انجام بدهم.

میپرسم: چرا؟ چه ربطی به مردن مادر دارد؟

میگوید: آخر مجبور میشوم بروم آسایشگاه بهزیستی ساکن شوم. آنجا هم که جای رفت و آمد نیست.

میپرسم: خواهری، برادری که بتوانی کنارشان خانه اجاره کنی نداری؟!

میخندد، این روزها که دیگر خواهر برادر به درد این کارها نمی‌خورد.

هیچکس دلش دردسر نگهداری از آدم ناقص را نمی‌خواهد

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۰۴ ، ۱۷:۲۲
أنارستان

حین درگیری های اخیر، یکی از دوستانم، فرشته خانم، غمگین بود از اینکه نمیتواند نقش موثری در خدمت رسانی داشته باشد. تحقیق و بررسی کرد و بعنوان کمک یکی از بچه های شیرخوارگاه را بصورت موقت به سرپرستی گرفت.

 

با این دوست کجا آشنا شدم؟ اردوی جهادی حدود سال های ۹۶ - ۹۵ در دور افتاده ترین روستاهای کرمانشاه. در چه لوکیشنی؟ 

سرویس بهداشتی نیمه تخریب شده ی مدرسه ایی بدون حیاط با ویو کوه های پوشیده از بلوط.

حالا چرا آنجا؟

چون همینکه آمده بود بالای درب ورودی سرویس بهداشتی را با چادرش کاور کند دستش به لانه ی زنبور های قرمز خورده بود و نیشش زده بودند..

من هم مجبور شدم کل آن بعدازظهر را که سایر دوستان در حال تدریس الفبا به بچه های مدرسه بودند گوشه ی حیاط بغلش کنم و دلداری بدهم که نمیمیری!

جیغ و دادش که زیاد میشد و تلاش میکرد بفهماند که واقعا درد دارد جهت همدردی مضاعف میگفتم نهایتا انگشتت را قطع میکنیم به جاهای باریک نمیرسد خیالت راحت.

 

حالا فرشته ی نازک نارنجی کودک چهارماهه ایی با چندین‌ نوع بیماری را به سرپرستی گرفته و از این بیمارستان به ان بیمارستان پیگیر بهبود اندک در وضعیتی است که قریب به اتفاق پزشکان فکر میکنند عمرش به دنیا نیست.

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۴ ، ۲۰:۲۶
أنارستان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ تیر ۰۴ ، ۲۱:۰۸
أنارستان

 

 

ظاهرا باسیلیسک به خودش اجازه ی عرض اندام داده. خب صبر کنیم ببینیم چطور میشه :))

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۴ ، ۱۲:۱۷
أنارستان

 

یکی از قاعده های آسایشگاه اینه که به محض گفتن جمله ی طلایی : (( حواست باشه اینو به کسی نگی!)) اون مطلب به عیان ترین شکل ممکن جار زده میشه. 

چطور با این قاعده آشنا شدم؟

برای نسیم، شامپوی ضدشوره گرفتم و داشتم روش استفاده رو یادش میدادم و از اونجایی که نگران بودم اگر باقی بچه ها ببینن باعث حسرت بشه اهسته گفتم حواست باشه کسی نفهمه ها! بذار شامپو همینجا توی دفتر بمونه بعد از شام ببر بذار اتاقت.

نیم ساعتی گذشت، رفته بودم سالن بالا و سرگرم کار بودم، برای تعویض دستکش برگشتم دفتر و بله خانم نسیم یک پاکت هدیه از جایی پیدا کرده بود، شامپو رو توی پاکت گذاشته و توی دستش تاب میداد و در حال گفتگو با بچه ها بود...

خودم رو به اون راه زدم.

حدود بیست دقیقه بعد، نازنین نفس نفس زنان ویلچر کج و معوجش رو به سمتم روند و گفت خانم، همون دوستتون که دکتر داروسازه و برای نسیم شامپوی ضد شوره نوشته میتونه برای کهیرهای دست منم چیزی بنویسه؟

 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۴۹
أنارستان