جهادی نامه
يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ب.ظ
غروب جهادی
عصرها که از روستا برمیگشتیم پشت پنجره تا آن دورها را نفس نفس تماشا میکردم. نوربازی و آسمان گردی.. انگار در زمان و یا فارغ از آن جلو میرفتم. تا آن دورها..
به شدت همه چیز احساس میشد. یک خلوص و نابی خاصی در لحظه بود که قادر به بیانش نیستم...
انقدر زل میزدم که چشمانم پر از اشک میشد..
غروب ها که از روستا برمیگشتیم لب پنجره یا روی آن دیوار پایینی مینشستم در سکوت عصر، خدا بود...خدا بود.
به شدت همه چیز احساس میشد. یک خلوص و نابی خاصی در لحظه بود که قادر به بیانش نیستم...
انقدر زل میزدم که چشمانم پر از اشک میشد..
غروب ها که از روستا برمیگشتیم لب پنجره یا روی آن دیوار پایینی مینشستم در سکوت عصر، خدا بود...خدا بود.
۹۴/۰۴/۰۷
ما را می بینی حالت بد نشود خدای ناکرده؟
ما هیچوقت سعادت جهاد رفتن نداشتیم لابد مربوط به مرضمان شود جان...
خوشا به سعادت شما :)