پیام میدهد که یکی از بچه های خوابگاه توی اتاقش ایست قلبی کرده و دیگر بین ما نیست...
و خواهر فاطمه هم سرطان خون گرفته و پزشک ها قطع امید کردند...
مات، زل میزنم به صفحه..
آنقدر نگاه میکنم تا جلوی چشمانم تار میشود..
همین چند هفته پیش بود که با فاطمه توی اتاق نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم..