دو شب پیش بود یا سه، دقیق یادم نیست. یکی از دوستان تازه عروس افطار دعوتمان کرد. آنقدر فضای خانه و میزبان دلنشین و لطیف بود که سبکی این دیدار تا مدت ها گوشه ی قلبم نور میدهد..
حین صحبت بحثمان کشید به ادامه تحصیل و برگشت به تهران، من استقبال کردم و گفتم خیلی عالی میشود. مدتهاست که دلم تحصیل و تجربه جدید میخواهد. دوست دیگرم اما چهره در هم کشید که تهران دیگر قابل تحمل نیست مخصوصا آن فضای سمی مترو و بگو مگو های بی سر و ته. کاش فقط بگو مگو بود! سیاهه اییست از عقده های فرو خورده فردی و اجتماعی که افراد فکر میکنند در لحظه باید روی دیگران بالا بیاورند تا سبک شوند و کافیست یک نقطه مخالف ببینند و تارگت کنند..
خندیدم و گفتم خب فضای مترو را میتوانیم قلم بگیریم گرچه همچین هم بد نیست و من گاهی استقبال میکنم از طنز مسئله...
دستش را توی هوا تکان داد که حاشا و کلا اصلا جای زندگی نیست آن بیغوله
سکوت کردم و وسط بازی کردن با فرنی افطار به ابعاد شکل گیری جامعه و شهری مثل تهران فکر کردم..
گستردگی و شلوغی
به حاشیه رفتن اجتماعات بر محور دوست داشتن
شکل گیری اجتماعات بر محور نفع شخصی
شکل گیری الگوهای رقابت ناسالم اجتماعی
کمرنگ شدن زیست خانواده محور
و خیلی از موارد دیگر
حالا چه کنیم که شهر و زیستگاه خودمان به این سمت و سوها نرود ...؟!