میاید و میپرسید که کدوم دمپایی مناسب تره
چه مدل کوله ایی بگیریم که کمتر به ستون فقرات آسیب بزنه
دارو چی ببریم...
هر کلمه ایی رو که توضیح میدم قبلش تصور میکنم، تصوری با بکگراند مشایه
میگم شب حرکت کنید و سرمای شب های آذرماه عراق روی پوستم میدوه
میگم برای تاول نزدن سبکی کفش مهمه، انگار که دوربین میره توی کفش ها یک دور میزنه،
رنگ و بوی کفش ها، ماسه های سفید چسبیده به جوراب...
حتی جزئیات و پرزهای طوسی رنگ داخل کفش هم به وضوح یادمه..
بوی موکت های نم گرفته و درصد زبری که به پوست دماغم میخوره
داغی چادر زن ها، ظهر...
مبل های فکسنی زهوار در رفته...
بارون شرشر و عطر عجیبی که میپیچه، ضعف تن، پاهای خسته که فقط صد متر دیگه توان دارن و بعد میشینن و آروم آروم زمین رو بو میکنن...
صدای بیرق....صدای بیرق....صدای بیرق توو دل باد، به هم خوردن کلمات روی پرچم ها...
یک کپه پتوی خیس کنار چادری از جنس پشم بز، شای...بخار حلقه حلقه کتری در یک برش از نور صبح
کوله ی آویزون شده از گردن، دست در گریبان کوله، سنگینی بار زندگی روی دوش...
میل به رها شدن و پابرهنه دویدن، نه پابرهنه پرواز کردن....تنه خوردن از عابرین، موج های دریا کنار من..
ساکت شدن درون مضیف حصیری، تاریکی ظهر لابه لای سایه های لیف خرما...خوابیدن اهل کاروان، نفس ها نفس ها...
دم گرفتن با صدای نخراشیده ی سرما خورده، همخوانی قلب و دهن، بیحوصلگی از ضمایم و تعلقات مادی، میل به انکشاف درونی، میل به فریاد زدن و همنوا شدن با ضرب آهنگ در جریان...
قرص ها، مسکن ها موقتی برای فراموشی درد عمیق، خواب ری استارت شدن برای پذیراتر شدن وجود زیر بار این حجم نشانه...طبق طبق نشانه، اسماء الهی روی دست دخترکان در انتظار بوسیدن لب زوار...
دل بریدن از همراهان، حس آونگی درون سر میل به بیهوشی، کم آوردن خواب، رها کردن خود در نسیم خنک و چند رگه شبنم، فرودآمدن در آغوش پتوهای خیس باران خورده...
زیر باران باید خوابید...با نور...
کار ما شاید اینست...
اختلاط اشعار سهراب با مداحی عراقی ...
کار ما شاید اینست که...هلابیکم بزوار بوسجاد...
در افسون گل سرخ شناور باشیم