و من از حکایت نرگس میپرسم که چرا در زمستان به گل مینشیند..
من از عهد آدم، تو را دوست دارم
از آغاز عالم، تو را دوست دارم
ناچار شدم دندانپزشکی بروم. گفتم تا مردم در خماری تعطیلات عید هستند و کلینیک ها مملو از افراد نشده کارم را انجام بدهم و خلاص. دکتر گفت باید دندان عقل را بکشم، من هم گفتم چشم! با اینکه چیزی در درونم فریاد میزد راه دیگری هم هست. چاره ای نداشتم. دندان عقل را کشید و چهار عدد بخیه زد، اولین بخیه های عمرم در پایان دهه سوم زندگی.
حالا چند روزی گذشته، زبانم ناخودآگاه به جای بخیه ها میکشد، یکجور عجیبی است، انگار فرم و محتوا با هم نمیخواند. میروم جلوی آینه برای بررسی بیشتر، دکتر یک تکه از پوست داخل گونه را به لثه کوک زده!! پوکر فیس میشوم این هم از عاقبت دوخت و دوز آقایان، خنده ام میگیرد. حالا چکار کنم؟ خودم را در انبوهی از ماسک و دستکش کیسه فریزر دوباره به کلینیک بکشانم یا صبر کنم هفته دیگر و موعد کشیدن بخیه برسد؟! خب اگر تا آن موقع گونه به لثه جوش خورد چه؟!....خسته ام و فکرم بسیار مشغول است، قیچی کوچک را برمیدارم و جلوی آینه میروم، چندتا چرت کوچک به نخ بخیه میزنم و خلاص، گونه رها میشود و به جای اصلی اش بازمیگردد.
همیشه فکر میکردم کشیدن بخیه کار دهشتناکی باشد اما... نبود.
حس ام، حال آن فردی است که خودش گلوله را ساق پایش درآورد و جایش را کوک زد!!
این روزها چه فرصت خوبی است برای مرور خاطرات قدیمی، عکس ها، نوشته ها...هم خوب است و هم عجیب، انسان چه قدر عوض میشود..