أنارستان

أنارستان
بایگانی

۲۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است



به گمانم دو سال پیش تابستان بود. رفته بودیم قم حرم بانو زیارت. وقت زیادی نداشتیم باید سریع یک سلام میدادیم و حرکت میکردیم . دلم رضا نبود. خیلی هوس داشتم ساعتی بمانم. دلم هوای یک بغل خواهرانه داشت. خواهرانه نه...دلم هوای چادری مادرانه داشت.. دلم نوازش میخواست...بوسیدن و بوییدن ضریح میخواست...اصلا" خانم ها دوست دارند وقتی به هم میرسند بنشینند و یک دل سیر غصه ها را واگویه کنند...حالا اگر بدانند طرف حسابشان گشاینده غصه های عالمین است...میوه ی باغ رسول الله است...نشانی از مادری گم شده است...

خلاصه با حال خنده و گریه شروع کردم به زبان ریختن. خانم جان! خانم جان! گفتن از زبانم نمی افتاد. اینقدر عجله داشتیم که حتی کفش ها را به کفشداری نسپردیم،مبادا تووی صف معطل شویم. تووی کیسه گذاشتیم و دستمان گرفتیم و رفتیم زیارت. اول من کفش های مادر و خواهرم را گرفتم و ایستادم تا زیارت کنند.

بعد آنها آمدند، کفش ها را دادم به مامان جان و دل دادم به ضریح....از طرفی دلم میخواست ضریح را ول نکنم و از طرفی میترسیدم مامان را سرپا و معطل نگهدارم. سلام آخر را دادم و رفتم پیش مامان، برویم؛ زیارتم تمام شد. از در رفتیم بیرون کفش ها را گرفتم...نگاهی به کیسه پلاستیکی انداختم.

مامان! مامان جان؟! کفش هام کو؟؟؟!!!

تووی کیسه است دیگر، کجا باید باشد؟ بدو دیر شد.

مامان نیست!

کفش های مامان را درآوردم و جلوی پایش گذاشتم. کفش های آبجی کوچیکه را هم گذاشتم و کیسه ی خالی را نشانشان دادم.

مامان جان کفش هام کو حالا؟؟

- وا؟! من چه میدانم!

- خب مامان جان کفش ها دست شما بودا!

- شاید حواست نبوده با خودت بردی و گمش کردی...

- ای بابا! مامان آبجی شاهد است. دادم دست خودتان

- من نمیدانم، هرکاری میکنی زودتر پیدایشان کن دیر است باید برویم...

- آخه از کجا؟؟!


خلاصه رفتم داخل حرم و گشت و گذار و زیر لبی میخندیدم. چند بار گوشه کناری که نشسته بودیم را گشتم و پیدا نشد.

رفتم پیش مامانی که حالا دیگر اساسی عصبانی شده بود. گزارش جستجو را دادم و سر به زیر منتظر ماندم. مامان قدری گزینه ها را بررسی و تحلیل کرد و آخرش خروجی شد جمله ی طلایی مد نظر من: بمان اینجا برویم برایت کفشی دمپایی چیزی بخریم..


*


من ماندم و پاهای بدون کفش و یک حرم و کلی وقت و یک زیرکی خواهرانه. حال غریبی داشتم. نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. هی مینشستم نگاه به گنبد میکردم. هی آه میکشیدم...هی خودم را لوس میکردم و هوس های بچگانه...

هی کفش های گمشده را به رخ میکشیدم که: دیدی خانوم کفش هام تووی خانه ی شما گم شد، شما که میهمان را اینطوری رد نمیکنید. آره دیگر این نشان بود..حالا که من را اینجوری نگهداشته اید پس حتما" نقشه هایی برایم دارید. بعد میخندیدم که عجب کلکی!


بعد دوباره میرفتم تووی نخ گنبد، تووی نخ کفترها و آرزوهایم را میدادم دانه دانه ببرند. اگر بشود یک روزی، یک جایی کفش ها را پس بدهند. مثلا" اگر کربلایی باشد و سفر اربعینی...مثلا" اگر قیامی باشد و صاحب امری و پایی آبله ، در راه مانده حیران، در دوراهی حق و باطل سرگردان...مثلا" اگر پل صراطی باشد و پاهایی لرزان...

خانم حواسشان هست. دعاها را مستجاب میکند با نفس راضیه اش...خواهر علی بن موسی الرضا (علیه السلام) باشی و گدای در خانه ات را بگذاری ؟!


خانم جان، شما دوری یوسف را میفهمید، برادرجانتان که صد یوسف شیدای رویش هستند. روا مدار که چشم ما از دیدار یوسف فاطمه (سلام الله علیها) خالی شود.ما را به او برسان

 

...


و به همراه همان ابر که باران آورد

مهربانی خدا در زد و مهمان آورد

باد یک نامهء بی واژه به کنعان آورد

بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد

به سر شعر هوای غزلی زیبا زد

دختر حضرت موسی به دل دریا زد

چادرش دست نوازش به سر دشت کشید

دشت هم از نفس چادر او گل می چید

چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید

من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید

باور این سفر از درک من و ما دور است

شاعرانه غزلی راهی "بیت النور" است

آمد اینگونه ولی هر چه که آمد نرسید

عشق همواره به مقصود به مقصد نرسید

که اویس قرنی هم به محمد(ص) نرسید

عاقبت حضرت معصومه(س) به مشهد نرسید

ماند تا آینهء مادر دنیا باشد

حرم او حرم حضرت زهرا(س) باشد

صبح شب می شد و شب نیز سحر هفده روز

چشم او چشمه ای از خون جگر هفده روز

بین سجاده ، ولی چشم به در هفده روز

چشم در راه برادر شد اگر هفده روز

روز و شب  پلک ترش روضه مرتب می خواند

شک ندارم که فقط روضهء زینب می خواند.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۴
أنارستان
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۰۵
أنارستان
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۳
أنارستان


مقبره شهدای هفتم تیر- بازی رنگها




۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۶
أنارستان


بارها درگیر این بحث شده ام که سوریه رفتن کاری صحیح است یا نه. تفسیرات و تعبیرات و نظریات گوناگونی در این باره شنیده ام. آخرین نظریه ای که خاطرم است مربوط به بزرگواریست که میفرمود: به نظر من خیلی از جوانان این روزها برای فرار از فعالیت طاقت فرسای فرهنگی و سیاسی و برای آسوده کردن خیال خود به سوریه میروند. این روزها کار کردن در جبهه داخلی بسیار سخت تر است و قس علی هذا... راستش جوابی نداشتم برایش اما این نظریه اصلا" به ذائقه ام خوش نیامد.

گذشت تا همین چند دقیقه پیش که مطلب زیر را در سایت بیان معنوی مطالعه کردم و خب یکجورهایی جواب را گرفتم. حقیقت ضرورت حضور جوانان ایرانی در جبهه ی سوریه از زبان مولا در خلال روایتی که برای بسیاری از ما تکراری به نظر میرسد.



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۰
أنارستان


اینروز ها هرجا برای خرید میروم قیمت ها پایین آمده. لباس، طلا و ... .تازه مادرم توصیه میکند که فعلا" نخرید! باز هم جنس پایین می آید. و من نمیدانم خوشحال باشم که تا چندی دیگر با صد تومان میتوانم دوتا مانتو بخرم یا باید خون بگریم که معنای این افت قیمت چه میتواند باشد.


شاید شما هم شنیده باشید که زمان شاه ارزانی بود. جنس زیاد بود و مردم در رفاه بودند. عده ای میگویند این حرف گزافی است، ولی حقیقت ماجرا اینست که حرف درستی است. زمان شاه درهای کشورمان به بازارهای جهان باز بود. ما یکجورهایی یکی از شهرستانهای آمریکا به شمار میرفتیم و طبعا" بهمان رسیدگی میشد. مامانم میگوید تووی مدرسه بهمان تغذیه میدادند؛ سیب، بادام و کشمش، بیسکوییت تینا و ...

اما مامان این را هم میگوید که لباسمان یک سارافون بود و جوراب...


دوست دارم بدانم بهای این ارزانی زودرس چیست؟!


درخواست عاجزانه از رسانه ها






۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۷
أنارستان

 

با تو نگفته بودم

از گریه های هر شب

عشقت نشسته بر دل

جانم رسیده بر لب

من بی تو سرگردان

من بی تو حیرانم

شرحی ز گیسویت، حال پریشام

بی تو در این شبها

بی خوابم ای رویا

از تو چه پنهان من گم کرده ام خود را

 

پیدایم کن...

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۰
أنارستان


حکایت خیلی از ما برخلاف تصورمان حکایت السابقون السابقون نیست، به خیالمان داریم زور میزنیم برای سربازی آقا و خدا هم لحظه به لحظه برکت و خیر بهمان میدهد و ما برای به چنگ آوردن این خیر و برکت ها مسابقه میدهیم...

حیکایت خیلی از ماها حکایت شمر و انس است، مسابقه میدهیم برای بریدن سر اماممان و این میان خداست که میخواهد هیچکدام "آن" نباشیم، هیچکدام سبقت نگیریم...




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۳
أنارستان



پسفردا باید برم جهادی. هیچ انگیزه خاصی ندارم. حتی شاید ترس هم دارم. این چند روز دو دل بودم بین رفتن و نرفتن. در حدی که به دوستانم گفتم نمیام اما الآن میخوام برم. بعد از گوش دادن بیانات حاجی پناهی در تنها مسیر واقعا" به هم ریختم. در حدی که دارم فکر میکنم کاش گوش نداده بودم . انگار هر کاری که تا الآن انجام دادم دود شده و رفته هوا. حتی گریه های روضه هام. نمیدونم روضه ای که آدم برای دل خودش بره گریه ش چقدر می ارزه...

فکر اینکه چه چرت و پرتی میخوام تحویل بچه های روستا بدم آزارم میده.

من عاشششق رنگ مشکی ام برای لباس بیرون. همواره ترجیحم بوده. این روزا اما قاطی کردم. رفتم چندتا روسری رنگی رنگی خریدم و در عجبم که اینارو مثلا" قراره کجا بپوشم آخه؟!


موقع امربه معروف و نهی از منکر اینقدر اطرافیان اذیتم میکنن که دارم سعی میکنم بیخیالش بشم. واقعا" توان این همه درگیری رو دیگه ندارم. بنده خداها اونایی که تذکر میشنون کمتر اذیت میکنن تا این دوست و آشنای مذهبی ما.

یکیشون که میگه: بنا به تجربه من این مدل تذکر دادن هیچ کاری نمیکنه جز اینکه طرف مقابل لج میکنه و بدتر میکنه، هیچ تاثیری نداره جز اینکه دید بدی نسبت به ماها بهش میده...بعد من میمونم و دوست فرامذهبی و حرفای آقا درمورد تذکر لسانی و احتمال قطعی اثر! آخه دلامصب مهربون! دوست عزیزم مگه تو نبودی که منو کشوندی توو بسیج، اونم به زور؟! این بود آرمان های بسیج؟ این بود آرمانهای انقلاب؟!... که با این در اگر دربند در مانند درمانند...والا..


گفتی بسیج و کردی کبابم!...بنظرم یکی از نقاطی که باید تمرکز امربه معروفی شدن رو روش بذارم همین بسیجه...به خدا! مشکل چیه؟! من کی ام؟!

خب عمو جون هر کی یه مدت توو بسیج میمونه دوتا گره از گره های کور انقلاب رو به توهم باز شدن دست کاری میکنه بعدش فکر میکنه کسیه و سرباز امام زمان فداش بشم و از این صوبتا...یعنی یک جوری برادر محترم در جلسه تاکید کرد که خواهران لطفا" در کارها سهیم باشید و دست از این سست عنصری بردارید فلذا فکر کردم بلفرض ارنست چگوارا داره به مانکنای ناخن مانیکور شده میگه بیاید چریک بشید و اونام با تفکر نیگا به ناخناشون میندازن و به این فکر میکنن که اگه بریم چریک بشیم ناخونامون رو چیکارش کنیم ارنست! ارنست..چرا حالیت نیست ارنست...



مستی مراتبی داره، حتما" نباس آب انارو و آب آلبالو و از این جفنگیات باشه که...خیلی راحت یه مسلمون شیعه ی دوازده امامی هم مست میکنه و پدر دنیا رو بدین طریق به باد میده. مثالش گل روی نویسنده این سطور...ساعت بیدار شدن رو گذاشتم روی 12 ظهر با نوای "منم بچه مسلمان" زنگ ساعت...پروژه کتاب تعطیل...شاید هفته ای نیم صفحه تایپ کنم! اووووووونم شاااااااااید...

گوش کردن فایلای کلاس ...تعطیل....

درس و مدرسه تعطیل...ناگفته نماند از نمرات آمده ی این ترم: 10 - 10:25 - 12 - 14 - 19 - 20  ...یه درسم افتادم و باید پروژه بدم خدمت استاد تا پاس بشوم!

پروژه استاد...تعطیییییییل! خسته شدم از بس سرچ کردم و هیچ مقاله ای یافت نشد...

ورزش روزانه...تعطیل...گاها" یکی بود یکی نبود..

آهنگای غیراخلاقی تلویزیون..مشکلی ندارم بابا، بذار پخش شه...

گوش کردن دروس اخلاق...تعطیل

مطالعه دروس مورد نیاز برای ارشد....شات آپ پلیز!

به جاش منم و تلویزیون و شبکه نمایش...باب فریزر و دیفن بیکر نگاه میکنم و به یاد بچگی ها صفاشو عشقه...هرچند که طنزهایش بعد از اینهمه سال رنگ پریده شده کمی..

گیلاس پشت گیلاس تلویزیون و تنبلی میزنم...خدا قبول کند ان شاء الله ..

با این وزن و اوصاف میخوام برم معلمی توو جهادی...بح بح! اگر به این نکته علم نداشتم که کثیری از دوستان وضعشان از من بدتر است به نیت همکاری در بخش "خلا" با دوستان میرفتم.


الان من حال آفتاب پرست با خدایی رو دارم که شدیدا" میخواد همرنگ جماعت بشه تا نه خدا ببیندش و نه سایر دوستان و اهالی و اقارب و ایضا" خانواده ی رجبی. خریدن روسری های رنگی هم احتمالا" از همین فقره ناشی میشه. بالاخره وقتی آماج حمله ی طاووس های چادری قرار بگیرید و وقتی که قدرت ایمانتان کم بشود(البته اگر از اصل ایمانی باشد) دلتون میخواد یه مدت توو چش نباشید. خاصه وقتی که فرمانده حکم تیرتان را صادر کرده باشد.

سفر مشهد من بدبخت هم که کنسل شد. خب خدا بیا و یکباره کربلایم را هم بگیر و راحتم کن یبارکی! والا بخدا...به جان یدونه بچمه اگه بذاری اون دم آخری و بعد از درست شدن گذرنامه و سایرالباقیات سفرو کنسل کنی یجوری دهن خودمو صاف میکنم که ...

بخدا خدا اگه همین دم اولیا هم کربلامو کنسل کنی...دهنم صاف... نکنیا! نکنیا...


آقا من خسته شدم از بس مشد رفتم و هیچی آدم نشدم...شنیده بودم یه عده رو میبرن اونجا آدم میکنن و برمیگردونن. نشنیده بودم یه عده رو ببرن، آدم شدن بقیه رو نشونشون بدن و بهشون بخندن و بگن: عمرا" شما آدم بشی...

آی مشد! تو به امامت بوگو چقد دلوم مشد موخواد! آی مشد تو به امامت بگو که ایی بیچاره چقدر دلش موخواد گنا نکنه و لختی بعدشم تکبر نکنه..

آخ مشد تو به امامت بوگو ایی بیچاره چقدر دلش موخواد 2 روزش مث هم نباشه..مث علی باشه...یار علی باشه...نه خار توو جگر علی باشه..


آخ مشد...قربون یه دونه از سنگای کف حرمت بشم منو با کربلا چکاره؟ منو با کربلا چکاره؟





خدا...من فقط داره حالم از خودم به هم میخوره و از این وضع بی وضعی بی نظمی..اگه راضی هستی به این وضع ...ملالی نیست.

والسلام

فقط توروخدا به حضرت زهرا چیزی نگیا...ضعیف کشی نکنیا...بی سرصدا بفرستم یه گوشه موشه ای از جهنم، قبری..دخمه ای




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۶
أنارستان
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۶
أنارستان