أنارستان

أنارستان
بایگانی

۳۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است



سطری از چادر



۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۹
أنارستان


این طلب مرگ با آن طلب مرگ فرق دارد. آن نشانی از پوچی و بیهودگی دارد و میل به پایان دردی ممتد. "این" میل به نابودی "من" است. خالی شدن و مردن من در من برای پر شدن من از او. و حتی بیشتر، برای او شدن من..رفتن من... این میل به مرگ، کششی برای نابودی جلوه گری خویش است

پسندیدم...فهمیدم.. شکرت! شکر   با تمام ناشکری که در قلم و کلامم است.



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۷:۰۵
أنارستان



دنبــال تو آمدم لباسم نـــخ نـــخ

هی لنـگ زدم کنــار پایت لخ لخ

کاش که یکبار تو هم میمانــدی

در اول کوچه ی هزاران فرسـخ









۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۷
أنارستان



دیروز بهشت زهرا(سلام الله علیها) خیلی قشنگ شده بود. اصلا" یکجور خاصی. نمیدانم چرا؟! با اینکه هوا گرم بود و جان راه رفتن نداشتیم خیلی مزه داد. یکجا را که چراغانی کرده بودند...


بهشت 3


چندتا از بچه های ترم پایینی را هم برده بودم. دلم نمیخواهد بعد از فارغ التحصیلی ارتباط بچه های خوابگاه با آنجا قطع شود...

اولین بارشان بود. نشستند جلوی من و یک دل سیر گریه کردند. من هم تا دلم خواست سربه سرشان گذاشتم و تیکه انداختم. اصلا" توان دیدن اشک هایشان را نداشتم. خلاصه کلی حال معنوی دوستان را به نیت قرب باطل کردم. اصلا" هم ناراضی نیستم! :-)

موقع آمدن دل نمیکندند. میگفتند توروخدا بمانیم! در کمال سنگدلی ساعت بسته شدن درب خوابگاه را یادآور شدم و اصلا" به روی خودم نیاوردم که اگر از من بود تا صبح فردا را همانجا سپری میکردم...




۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۴
أنارستان

 

دیروز بهشت زهرا(سلام الله علیها) خیلی قشنگ شده بود. اصلا" یکجور خاصی. نمیدانم چرا؟! با اینکه هوا گرم بود و جان راه رفتن نداشتیم خیلی مزه داد. یکجا را که چراغانی کرده بودند...

 

 

چندتا از بچه های ترم پایینی را هم برده بودم. دلم نمیخواهد بعد از فارغ التحصیلی ارتباط بچه های خوابگاه با آنجا قطع شود...

اولین بارشان بود. نشستند جلوی من و یک دل سیر گریه کردند. من هم تا دلم خواست سربه سرشان گذاشتم و تیکه انداختم. اصلا" توان دیدن اشک هایشان را نداشتم. خلاصه کلی حال معنوی دوستان را به نیت قرب باطل کردم. اصلا" هم ناراضی نیستم! :-)

موقع آمدن دل نمیکندند. میگفتند توروخدا بمانیم! در کمال سنگدلی ساعت بسته شدن درب خوابگاه را یادآور شدم و اصلا" به روی خودم نیاوردم که اگر از من بود تا صبح فردا را همانجا سپری میکردم...مسئولیت هم چه دنگ و فنگ هایی دارد!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۳
أنارستان



چه کسی برنامه ی مرا برداشته است؟


به دنبال یافتن خودم هستم. نه خود معنوی و عرفانی و توصیفات مبهم و مبهوت کننده از "من". فعلا" فاز اول است. به دنبال یافتن یک "من" فیزیکال و دنیایی هستم. خودشناسی مادی!

اینکه عادت من چیست؟

ظرفیت و توان من چگونه است و ...

فعلا" دست خودم را باز گذاشته ام و مدل های گوناگون را میچشم. مثلا" همین امروز صبح میخواستم بین الطلوعین را بیدار بمانم. دیدم نمیشود. به خودم اجازه استراحت دادم. شاید واقعا" ظرفیت من با توجه به ضعف های عجیب و غریب همین باشد!

حدود 12! بیدار و آماده و پای لپ تاپ!

تخت را برخلاف عادت کاملا" و با دقت مرتب کردم(قبلا" بی دقت بود)

وبلاگ را گشوده به تنها کامنت جواب دادم.

3 خبرگزاری را رصد کردم و با توجه به خبر دیدار رهبری با دولت بیانات ایشان را مطالعه کردم. تمام اینها فقط 20 دقیقه.

خواستم دوباره پی گشت زنی های اینترنتی بروم، ..با تلاشی در خور توجه(!) لپ تاپ را بستم.

12:20 تا 12:56 ، پنج برگ از جزوه ی 15 برگی را خواندم.

همه ی موارد را آنالیز نسبی کرده و آمدم اینجا نوشتم که برایم یک روال شود.


من برنامه های گوناگونی را امتحان کرده ام. برنامه های درسی فشرده برای دوره های المپیاد علمی. برنامه ی مطالعاتی خود تجویز برای قبولی در تیزهوشان. برنامه های قلم چی و سنجش برای کنکور. دوره ها و چله های متفاوت ذکر و قرآن و قس علی هذا...

اما هیچکدام دوامی نداشته. شاید شبیه خیلی از طرح های کلان کشور، سندهای چشم انداز دوره ای و ...

ما نیاز به یک برنامه ی متناسب با "خود" برای تمام عمر داریم.




۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۸
أنارستان


دوست داشتند کارمند با سابقه تحصیلی بالا بشوم، من دوست داشتم اسب سواری یاد بگیرم و مسابقه بدهم. میگفتند چه خوب میشود نویسنده باشی، من خط به خط نقاشی میکشیدم. میگفتند خانم مهندس بابا، خانم مهندس مامان..من دلم میخواست معلم بشوم و به شاگردانم ظلم نکنم. میگفتند دختر شاه پریون، من دلم میخواست با توپم آنقدر تووی کوچه بگردم که شب گلی برگردم خانه، دوست داشتم سوباسا باشم...

همه ی دوست داشتن های من در خواست ها و دیدگاه های دیگران حل شد...

باید بهترین مدرسه میرفتم چرا که باید بهترین میبودم...نمونه دولتی و تیزهوشان را به جان خریدم...تمام کتب ریاضی و زیست بوم نقاشی ام شد...دلم موسیقی میخواست...مکان مناسب نبود...نرفتم!

مسابقات بسکتبال...رفتیم که برویم کشور، یک پارتی بازی خاله زنکی...نشد...باشگاه هم نتوانستم بروم! باید به تیزهوشان و کنکور میرسیدم...باید رتبه ی خوبی می آوردم...باید پزشک میشدم. برای سربلندی خانواده. دروغ چرا خودم هم دوست داشتم. برق عبارت زیبای خانم دکتر.

سیبل بودم. سیبل آمال و آرزوها و انتظارات خودم، خانواده و جامعه...

دم کنکور آرزوی حوزه رفتن داشتم...اما درآمد ...

یکسال دیگر تا فارغ التحصیلی مانده. از مسیری که پیش آمده ام ناراحت نیستم. امشب بابا پیامک داد سلام خانم مهندس، طاعات قبول کوچولوی قشنگم. ته دلم لرزید. باز هم دلم درخشش خواست. عین هنرپیشه های هالیوودی بر روی فرش قرمز.

چرا ما آدم ها آدم نمیشویم؟!

همیشه یک رتبه بندی میسازیم برای برتری؛ عده ای در قالب نقش فرومیرویم و حس برتر بودن بهمان دست میدهد. عده ای هم در حسرت "شدن" زندگی و لذت از زندگی را تباه میکنیم. یک بار تبار اشرافی، یکبار زیبایی، یکبار پول و اینبار هم موقعیت علمی و شغلی...!

رتبه ی کنکور! دانشگاه! رشته...

و باور کرده ایم که رتبه کنکور یک غایت معنوی است چون علم جویی است ولی نمیدانم که هیچ جای این مسیر کسب علم و معرفت نیست. از خود کنکور گرفته تا فارغ التحصیلی اش.

ما تووی کارفرهنگی و انقلابی هم داریم گول میخوریم! من دلم میخواهد "همت" بشوم!؟ چرا؟! چون تووی چشم است و معروف...من دلم میخواهد چمران بشوم! چرا؟! چون معروف است! چون وجهه و موقعیت خوبی در جماعت مذهبی دارد. نه اشتباه نکن! من عاشق علم چمران نشده ام..من عاشق پرستیژ شهدا شده ام.

من میدانم معنی: "یا أَیُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقناکُم مِن ذَکَرٍ وَأُنثىٰ وَجَعَلناکُم شُعوبًا وَقَبائِلَ لِتَعارَفوا ۚ إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَ اللَّهِ أَتقاکُم ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلیمٌ خَبیرٌ " را اما نفهمیده ام یعنی چه!

اگر میفهمیدم باید به جایگاه خودم میبالیدم و روز و شب شکر میگفتم. ما چشممان دائما" به اطراف است...به اینکه چه بشویم، نه اینکه "چه" هستیم.




۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۱
أنارستان


مثل هر صبح رفته بودم بیمارستان. امروز چندتا از ترم پایینی ها هم بودند برای کارآموزی. مثل هر روز چادرم را روی روپوش پوشیدم و با بیماران برای پیاده روی صبحگاهی بیرون رفتیم. بقیه همکاران هم بودند. تووی فضای سبز چند دور زدیم و برگشتیم. جلوی درب بخش روان کمی آنطرف تر یک پژو نوک مدادی پارک شده بود. صدای ضبط بالا و درهای ماشین باز بود. مالک خودرو رفت که درب صندوق عقب را به نیت وضوح هر چه بیشتر صدا باز کند...موسیقی بزن و برقص... آرام جلو رفتم و با لحن مودبانه ای گفتم: ببخشید آقای محترم، اینجا بیمارستانه، اگه ممکنه صدای ضبط رو کم کنید(نقل به مضمون)...آقای محترم یک نیم نگاهی به این سمت تفضل داشت، که یعنی: بچه بترس و برو پی کارت...همانجور آرام ایستادم...آقای محترم که وضع را بدین منوال دید دهانش را باز کرد و آنچه که خواسته و نخواسته بود بر زبان آورد، ناسزاهایی که به عمرم نشنیده بودم، آنهم با داد و بیداد...بدتر از همه آنقدر به چادر عزیزم توهین کرد که مانده بودم چه بگویم...همانجور مات مانده بودم و لحظه به لحظه بر عصبانیتم افزوده میشد...باورم نمیشد اینقدر بغض و کینه داشته باشد نسبت به چادر و ...دو تن از خانم های کارآموز که اتفاقا" آنها هم چادر سرشان بود آمدند که این چه طرز صحبت است...آنها را هم بی نصیب نگذاشت...حالا حرصم دوتا شده بود...چرا گذاشتم به این دوتا بچه توهین کند؟!...



از دفترچه خاطرات روزهای تیمارستان





۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۷
أنارستان


آیا وجود برنامه ای خاص مهم است؟!

چه نوع برنامه ای؟؟؟



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۴
أنارستان


همینکه خواستم شروع کنم به نوشتن این متن..(ادامه ی جمله را آخرش میگویم)

..

ما برای زندگی خود برنامه ای نداریم. ضمیر جمع به کار نمیبرم. من برای زندگی خود هیچ برنامه ای ندارم. اصلا" نمیدانم درستش داشتن برنامه است یا خیر!

اصلا" برنامه یعنی چه؟!

 یک ورزشکاری میخواهد در فلان مسابقه شرکت کند. مقدار زمان مشخصی دارد و باید در این زمان برنامه ای بریزد و خود را برای شرکت در مسابقه آماده کند یا به قولی بسازد. بیشتر ساعات روز را صرف تمرین و آمادگی جسمی میکند، ورزش های متنوع، وزنه ها و تجهیزات ورزشی خاص، شرکت در اردوهای آمادگی و ... سایر برنامه هایش را بر این اساس تغییر میدهد؛ غذا و کالری مورد نیاز، نوشیدنی..لباس و حتی زمان و مکان و موقعیت خواب

بعد از یک فرآیند طولانی مدت در مسابقه شرکت و به هدفش میرسد. تمام!


من به عنوان یک فرد مسلمان که به حیات بعد از مرگ اعتقاد دارم. میخواهم به قرب برسم. صبح هنگام اذان بلند میشوم و نماز میخوانم(بازه ی اذان تا طلوع). میخوابم. 7 الی 8 بیدار میشوم. صبحانه میخورم(مقدار و نوعش اصلا" از قبل مشخص نیست). لباس میپوشم، گاها" جوراب هایم از شب پیش نشسته است. بخاطر دیر بلند شدن از سرویس جا مانده ام. با اتوبوس به دانشکده میرسم. کلاس اول را بدون هیچ پیش زمینه ی ذهنی میگذرانم، خواب غلبه دارد. بین دو کلاس چای و کیک. کلاس دوم مشغول نامه نگاری با دوستم در مورد امور فرهنگی و برنامه ها دانشکده. ناهار و نماز. جلسه ی بسیج پیرامون برنامه ای برای جشن هفته ی آینده. بعد از ظهر کتابفروشی های انقلاب را گز میکنم و آنچه را که دلم میخواهد میخرم، بعد از پروسه ی کافی شاپینگ و کافه بستنی خوردن در نخلستان برمیگردم خوابگاه. چند بسته فرهنگی از امورفرهنگی دانشگاه رسیده، بین اتاق ها پخش میکنم. شب بچه ها می آیند در مورد برنامه های فرهنگیشان ایده میخواهند و گپ میزنیم...نماز و شام و تمام... .


لطفا" به پنجاه اختلاف در تصاویر بالا اشاره کنید و دورش با مداد قرمز خط بکشید.


همینکه خواستم شروع کنم به نوشتن این متن یادم آمد که این نوشته هم جزو هزارن کار بی برنامه و بی دلیل است.


أعوذبالله من الشیطان الرجیم.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۰:۲۳
أنارستان