أنارستان

أنارستان
بایگانی

 

 

غالبا میدونیم چه کاری رو نباید انجام بدیم

اما نمیدونیم چه کاری رو باید انجام بدیم!!!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۰۲
أنارستان

همچنان که ما به عمل چندتا نماینده معترضیم و ساز و کار عملکردشون رو نقد میکنیم و این مدل نقد کردن رو راهی برای ارتقا میدونیم، عزیزانی فاز مشکلات نظام و رهبری و اساس و بنیاد از دست رفته برداشتن...

با ادعاهایی همچون ما خط اول بودیم یه روزی، ما از کف جامعه خبرداریم و دیگه امیدی نیست...

همین عبارات خودش گویای اینه که افراد فضای سیاست رو با محیط حسی توصیف شده توسط برخی خطبای جاهل اشتباه گرفتن...

صف اول بودیم دیگه چه صیغه اییه؟ تفکر اشرافی تا این حد که افراد ادله اثبات نظرشون رو صف اول بودن بدونن؟

 

عجبا و شگفتا در این همه عدم تخصص

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۵۰
أنارستان

من اینقدر حال ندارم بنویسم که در وصف این بیحالی میتونم شعر بسرایم...اما بازم دارم مینویسم شاید چون آب و گلم رو بر مبنای پارادوکس رقم زدن.

در کتاب هفت هری پاتر وقتی رون، هرماینی و هری بریده از دنیا در وضعیت بد جسمی و روحی دنبال جانپیچ ها هستن دچار تنش داخلی میشن و نزاعی بینشون شکل میگیره. کار بالا میگیره و مشاجره لفظی به جاهای باریک کشیده میشه هری خطاب به رون میگه چه انتظاری داشتی؟ اینکه هر روز یه جان پیچ پیدا کنیم و عرض یک هفته برگردی پیش مامانت؟ (اینجای دیالوگ نویسنده حق رو به هری میده و رون رو نق نقو تصویر میکنه) اما رون در جوابش میگه نه! مسئله این نیست، ما فکر میکردیم تو میدونی داری چیکار میکنی یا محترمانه تر، چه غلطی میکنی! اینجا خواننده به فکر فرو میره، رون راس میگه ، سختی کار و همه ی اتفاق های وحشتناک به کنار، این ندانستن راه و روش این قدم زدن در تاریکی چیزی نیست که بشه سرسری از کنارش گذشت و پشت گوش انداخت...دیالوگ ها گسترده تر از اینه، رون جایی میگه به همون اندازه که امکان داره جان پیچ بعدی رو پیدا کنیم (یک احتمال تقریبا محال) امکان داره که راه نابودی این یکی رو هم پیدا کنیم...

و همه ی اینها تایید بر انجام فعل برای هیچه.

تصور من اینه که در زندگی واقعی هم چنین شرایطی وجود داره. این وضعیت متصل نبودن به هیچ و گام زدن در تاریکی بدون دونستن مقصد، هدف و راهنما، این حس رها شدن. لحظاتی پیش میاد که انسان در این وضعیت قرار میگیره. علتش رو نمیدونم و حتی مطمئن نیستم که حالت عام باشه...این لحظه رو نقطه عبور میدونم. تعلیقی حد فاصل چنج شدن از وضعیت الف به وضعیت ب. نمیدونم چرا کیفیت این لحظه اینطوره، چرا اینقدر ناملموس اما موجود و به کرات تجربه شده. در اوج سقوط، در قعر ناامیدی، اپسیلنی قبل از رسیدن به نقطه نهایی تغییر رخ میده. شاید عبارت به مو میرسه اما پاره نمیشه شرح این وضعه اما بنظرم مسئله عمیق تر از این حرفاست. بودن در اون نقطه و اون لحظه با گفتن از اون بسیار بسیار فرق میکنه به حدی که تجربه کننده وضعیت هم عمق بحران رو فراموش میکنه و با رسیدن نقطه بحران بعدی امکان بازیابی تجربیات و آسایش خیال بواسطه درآویختن به تجربیات مشابه رو نداره...و از عجیب ترین اتفاقات در منتهی الیه رها شدگی خیلی فراتر از نفوذ واژه و فکر، انگار اتصالی هست( حقیقتا نمیتونم بگم این برداشت ناشی از ترس نویسنده است یا برداشت صددرصد صحیح. گمانم تا بحال اینطور بوده و شاید جایی برسه که فرد رها بشه)

اینطور بنظر میرسه که رد شدن از هر کدام از این نقاط آپگریدی به همراه داره.

این نقاط میتونن فردی باشن یا در سطح اجتماع رخ بدن

و خبر بد اینکه انتهایی براشون وجود نداره یا نامعلومه

این خیال خامیه که بشر فکر میکنه اگر به فلان مطلوب برسه دیگه به آسایش دست پیدا کرده و حالا وقت استراحته، درونا و برونا این امر محال بنظر میرسه.

حالا اگر بخوایم بر این مبنا بازآفرینی نگرشی داشته باشیم. هیچ چیز شبیه اون چیزی که قبلا بنظر درست میرسیده نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۵۶
أنارستان

 

پارسا رو بردم حیاط مرکز برای پیاده روی

شیش ماهی میشه بیرون نیومده و ذوق داره

 

دوتا از مراقبین هم حیاط بودن احوالشون رو پرسیدم و چخبر سرسری گفتم، حواسم به پارسا بود که زمین نخوره

 

خانم د. با لهجه محلی جوابم رو داد گفت خانم شما خبر ندارید چه بلایی سرمون اومده؟

با تعجب جواب میدم: نه چه بلایی؟!

چند روز پیش آقایی در زد و خواست یکی از بچه ها رو ببینه.

با اجازه مدیر در رو باز کردیم و وارد شدن

 

به محض دیدن بچه بغلش کرد منو هل داد و به سمت دیوار و فرار کرد

 

بقیه ماجرا هم خلاصه شد در کشمکش های مراقب ۵۰ ساله و کتک خوردنش و پسر ۷ ساله ایی که مادرش رو در حال کشیده شدن روی زمین میبینه

 

مراقب خودش رو بین در و مهاجم قرار میده و پای مرد رو میگیره. مرد با لگد به پهلو و دستای خانم د. میزنه

 

با صدای جیغ های مراقب اول، مراقب دوم، خانم ک. که در حال استراحت بوده وارد حیاط میشه. خانم ک. رو بهتر میشناسم. میدونم شوهرش معلوله و خلافکار، در یکی از بدترین محلات شهر زندگی میکنه همین چند وقت پیش در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود باهام درددل کرد و گفت که پدر مادر نداره و بعد از ازدواج با راهنمایی پدرشوهرش شروع میکنه به نماز خوندن...

 

 

ایشون وقتی سر میرسه و خانم د. رو در اون وضعیت میبینه و فرد مهاجمی که بچه رو بغل زده اینطور تصور میکنه که اون فرد دزده، با همون زبون ساده پر لکنت ماجرا رو از زاویه نگاه خودش تعریف میکنه:وضعیت رو که دیدم یاد این بچه های مقتول افتادم که توی اینستا فیلم و عکسشون هست ...

خانم ک. به سمت مهاجم میره و گردنش رو از پشت میگیره، تعادل مهاجم به هم میخوره و بچه رو رها میکنه، برمیگرده و خانم ک. رو زیر مشت و لگد میگیره با آخرین ضربه خانم ک. روی زمین میفته. مهاجم بچه رو برمیداره و به سمت ماشینی که منتظرشه فرار میکنه. خانم د. و ک. با آخرین توان به سمت ماشین میدون خانم د. سوییچ و فرمون رو میگیره و خانم ک. بچه رو به سمت خودش میکشه...مرد راننده با قمه تهدیدشون میکنه و خانم ک. بدون توجه به تهدید راننده بچه رو جدا میکنه ...

مردها توی خیابون جمع میشن اما کسی کمک خاصی نمیکنه، خانم ک. روبه جمعیت تف و لعنتی به غیرت مردها حواله میکنه و به سمت مرکز برمیگرده مردها هم در جواب اینطور میگن که ما فکر کردیم دعوای خانوادگیه...!

 

بعد از تعریف ماجرا زخم و کبودیها رو نشونم میدن، تروماهایی که خیلی وقته مشابه ش رو ندیدم، چندتا مدالیته درمانی یادشون میدم و سعی میکنم دلداریشون بدم. کمی با محمدطاها پسر خانم د. که بعد از ماجرا دچار تب و لرز شده حرف میزنم

 

از خانم ک. میپرسم واکنش مسئول مرکز بعد از دیدن فیلم چی بود؟ اشک توی چشم هاش جمع میشه، خانم خیلی بهم خندیدن. گفتن میخواستی خودتو نشون بدی که بدون حجاب پریدی توی کوچه...?

یخ میزنم

 

ادامه میده خانم من ترسیدم بلایی سر اون بچه بیاد، خودم دوتا بچه دارم من دلم نمیخواست گناه کنم

 

دستی به موهای رنگ شده بیرون از مقنعه میکشه، چین و چروک های صورتش میلرزه، چندباری بغضشو قورت میده و ....

من هنوز مبهوت از واکنش مسئول مرکز زیرلبی میگم عزیزم هیچ ایرادی نداره، واکنش ناخودآگاه برای نجات جون یه آدم بوده، مسئله ایی نیست که.

خدا بچه هات رو برات حفظ کنه ...

 

موقع خداحافظی ازشون میپرسم راستی، اگه بچه رو میبردن برای شما بد میشد؟

خانم ک. در حال غذا دادن به تخت ۳ میگه نه خانم ما مسئولیت نداشتیم چون اجازه ورود رو مدیر مرکز داده بود...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۵۹
أنارستان

 

 

مرسی که صیانتمون میکنید...مرسی

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۳۵
أنارستان

 

 

هیچگونه،

پیش نمیبریم...😎

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۳۰
أنارستان

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۲۴
أنارستان

شاید روزی، جایی شیعیان محب اهل بیت را لازم شود که پاسخ دهند آن جایی که غیرت الله جان و مال و ناموس خود را در راه احیای دین تقدیم کرد ...برای بسط نشاندن زنان در خانه و اکتفا به فرزندآوری و خانه داری چه فتواها که صادر نکردند..

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۰۷
أنارستان

 

 

یا علی

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۲۴
أنارستان

کتاب خداحافظ سالار رو هیچوقت نتونستم تموم کنم اینقدر که تصویر سازی وقایع دقیق بود و قلبم با هر اتفاق خوب و بد به طپش می افتاد...هنوز به اوج داستان نرسیده از دورهمی ها و شادی ها گریه م میگرفت و برای اینکه با شهادت قهرمان داستان مواجه نشم کتاب رو کنار گذاشتم...

 

امشب توی هال راه میرفتم بابا که کنار بخاری نشسته بود دستش رو به سمتم دراز کرد با تعجب دستش رو گرفتم خواست دستم رو ببوسه، لحظه آخر جاخالی دادم و من دستش رو بوسیدم..

 

با تعجب پیش خواهرم رفتم و گفتم بابا امشب عجیب شده، خندید و گفت در حال خوندن کتاب شهید همدانیه اسم دخترهاش زهرا و ساراست مثل ما...من که روایت داستان رو مدتهاست فراموش کردم با تعجب سری تکون دادم و گفتم هنوز که خیلی از کتاب رو نخونده...

میدونم ولی در مورد شهید پرسید که زن و بچه ش هم اسیر شدن یا نه قبلا یک روایت دیگه از مبارزات شهید رو خونده و اینجا تازه با روایت خانواده مواجه شده ...

 

 

_______________________________

سلام به همه ی باباهای با غیرت و نگران ناموس

سلام به همه ی باباهای ساده با احساسات غیرقابل تفسیر

سلام به همه ی باباهای نگران حریم خانواده...

 

سلام به حاج قاسم

سلام به حاج حسین

سلام به بابا علی

سلام به همه ی باباها که پرتوهای آفتاب عالمگیرند، پرتویی از بابای امت ها

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۵۹
أنارستان