أنارستان

أنارستان
بایگانی

..بسم الله الرحمن الرحیم..

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۲۷ ق.ظ

شب سه شنبه است با یکی از دوستان در حال گفت و شنودیم تلفنی و از راه دور. جنایات داعش را مرور میکنیم و تعارفات دخترانه دیگر . دلم برای دوستم تنگ میشود حتی وقتی بارها حرف میزنیم این دلتنگی بیشتر و بیشتر رخ مینمایاند. حرفمان میرسد به تدفین شهدا و انتظارمان برای انتقام.

منتظرم، این چند روز به سختی منتظر بودم گرچه صبور اما بیقرار! توی دلم یک لرزش خفیف رخ میدهد و میگویم بنظرم همین امشب است. میگوید نه ممکن است تا جمعه و نشست سازمان ملل صبر کنند. ناراحت میشوم. اخم هایم توی هم میرود . این کار که پیام ضعف ارسال میکند و مضحکه رسانه ها و بوقچی ها میشویم!!

خداحافظی میکنم. ناراحتم اما نه مضطرب. چند باری پشت بام میروم و آسمان را نگاه میکنم. انگار بخواهم رد آتشی در آسمان به سوی غرب را دنبال کنم. مینگرم، صافی و ثبات آسمان..نیاتم را مرور میکنم. دعا میکنم از ته دل که امشب بزنند، خدا را قسم میدهم و یادم نیست آخرین بار چگونه اینهمه از عمق دل چیزی را خواسته ام، میگویم تاوانش من و خانواده ام، بمیریم اما انتقام گرفته شود. با اندک اخمی میخوابم.


...

 

سحرگاه است. چیزی آرامشم را بر هم زده. سر و صدای مبهمی می آید. گویا پدر در جال قدم زدن و چای خوردن در فضای تاریک خانه است. سرکی میکشم و چند بار آرام سلام میدهم. اصلا متوجه من نیست. برمیگردم به اتاق، هنوز تا اذان خیلی مانده. نگران بابا هستم فکر میکنم شاید فشارش بالا رفته یا خدای نکرده در معرض سکته است زبانم لال. با آن چهره ی درهم رفته و تیره....بابا هم که هیچوقت چیزی نمیگوید. سر بر بالش میگذارم. چشمانم سنگین میشوند و لذت خواب آرام بر من غلبه میکند. چند ثانیه نمیگذرد که صدای الله اکبر بابا را میشنوم طپش قلبم بالا میرود و از تخت میجهم...تصورم اینست که بابا خیلی حالش بد شده...! دقت که میکنم میبینم صدا از روی پشت بام است. بهت برم میدارد!!! بابا دارد روی پشت بام الله اکبر میگوید؟ آن هم نصفه شبی؟؟؟ ...هنگ کردن شاید عبارت زیبایی نباشد اما رسما هنگ میکنم ! نه میتوانم برگردم به اتاق نه میتوانم بروم پیش بابا. اینقدر این رفتار عجیب است که میترسم حتی یک گام از پله ها بالا رفته و به در پشت بام برسم. با صدای لرزان بابا میگویم و دعا در دل که حالش خوب باشد... با چهره ایی خندان بالای پله نمایان میشود در حالی که به هندزفری در گوشش اشاره میکند میگوید زدیمشان! نامردهای (...) را زدیم! 

من اما چند بار سرم را تکان میدهم. نمیفهمم.. میگویم بابایی آخر این چه کاری است؟ چرا نصفه شب روی پشت بام الله اکبر میگویی؟ همسایه بیدار میشوند. میخندد و میگوید (...)ها را زدیم، آمریکا را زدیم! دهانم باز میماند. تا برگردم به اتاق و گوشی را چک کنم سرم را تکان میدهم تا اثرات شوک، طپش قلب و لرزش دست ناشی از تصور خراب بودن حال بابا از بین برود. چند بار گوشی را دست میگیرم و نمیتوانم از انگشتانم استفاده کنم، میروم سراغ تلویزیون مامان از قبل روشنش کرده. یک طرف تصویر کرمان است و حاج قاسم، یک طرف دیگر خروش موشک ها و فروریختن هیمنه پوشالی ظالمان و مستکبران.

 


انه من سلیمان و انه بسم الله الرحمن الرحیم.

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۱۰/۱۸
أنارستان

نظرات  (۱)

چرا دلت برای من تنگ نمیشه!

پاسخ:
آیا تو مریمی :-))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">