ترس ها
دلم میخواست کمی کمتر میترسیدم. نه اینقدر اینطور فلج کننده و دست و پاگیر.
هر چه بیشتر جلو میروم ترس هام بیشتر میشود....
دیگر حتی به پوستر فیلم های ترسناک هم نمیتوانم نگاه کنم!! یک نظر کافیست تا تمام جزئیات فیلم را به دقتی فراتر از استانداردهای هالیوود تصور کنم.
کوچکترین رد خراش و زخم بیماری حالم را بد میکند...همین دو روز پیش بخاطر پانسمان زخم سطحی پیشانی بابا ضعف کردم ..! و خجالت زده از این همه حساسیت بی جا، ساعت ها گوشه ایی نشستم و به اشک ها نریخته فکر کردم.
هر چه تلاش میکنم بفهمم چه شد که از آن همه علاقه به تشریح موجودات به اینجا رسیدم به جایی نمیرسم..
...
یادم است همین چند سال پیش تا دیر وقت روی پشت بام مینشستم و ستاره های آسمان شب را میشمردم، الان اما..فکر هزاران پری و دیو خیالی نفسم را در سینه حبس میکند...
ظرفیت کوچکترین اتفاقی را ندارم. جداره قلبم آنقدرها نازک شده که یک بشکن برای فروریختنش کافیست..