زجر هجری کشیده ام ..
از وقتی بعد از یک خون دادن ساده غش کرد و دقایقی در بیهوشی روی دستم بود، زده به سرم...هر بار که تووی چشمهایش نگاه میکنم فکر میکنم شاید بار آخر باشد. صبحها وقتی مامان بیدارمان میکند مدت ها نگاهش میکنم و گهگاه غلغلکش میدهم و ناسزاهای شیرینش را دشت میکنم.
هر چه میخواهد نه نمیگویم.
یک خون دادن ساده، رفتن به دانشگاه را در آخرین سال تحصیلی برایم به عذابی دردناک مبدل کرده، اگر من بروم و طوریش بشود...
میترسم لوس بار بیایید از پی این همه لی لی به لا لا گذاشتن..
با هم که خیابان میروم دائم سوره ی ناس میخوانم و فوت میکنم سمتش،
یک قرآن جلد چرم کوچک گرفته ام که همیشه با خودش داشته باشد..
هر روز دوبرابر سابق میبوسم و تفی اش میکنم..
بهش گفتم دوست دارم یکی از پسرهایم شبیه تو باشد و اسمش را علی اکبر بگذارم..
چند روز پیش پس از یکی از آن حمله های جانکاه احساسی، ناخودآگاه گفتم: خدایا یکی از بچه هایم قربانی به جای او، نگهش دار برایم..
و دوثانیه بعد از وحشت دعایی که کرده ام به خود لرزیدم..
هنوز هم صدای خودم را میشنوم که تووی اتاقک کوچک خونگیری بیمارستان ضجه میزدم : فدات بشم الهی..بلند شو...
خدایا به حق علی اکبر حسین (علیه السلام) در امتحانت سربلندمان کن..